ترجمه شعر أنشودة المطر از بدر شاکر السیاب/ سرود باران

ترجمه از «علی امینی نجفی»

از کانال شعر و متون عربی معاصر

عیناکِ غابتا نخیل ساعة السحر

چشمانت دو نخلستان است در سپيده مان
يا دو مهتابی که ماه از آن بر می دمد
وقتی چشمانت برق می زند، از تاک برگ می رويد
و نورها می رقصند… مثل نقش ماه در آب
وقتی از تکان پارو به لرزه می افتد
گويی نبض ستارگان است که در ژرفای آن می تپد.

و در مهی از اندوه شفاف فرو می روند
همچو دريايی که شب روی آن دست می کشد
گرمای زمستان و لرزش پائيز را با خود دارد
و مرگ، و تولد، و تاريکی، و روشنايی؛
پس رعشه ی گريه اعماق جانم را می لرزاند
و شوری غريب آسمان را در بر می گيرد
مثل بچه ای که از ماه به وحشت افتد.
رنگين کمان ابرها را می نوشد
و قطره قطره ذوب می شود در باران….
مثل قهقهه پسربچه ها لای چوب بست تاکها
و همهمه سکوت گنجشک ها بر درختان.
سرود باران
باران…
باران…
باران…

شب خميازه می کشد اما
ابرها همچنان اشکهای سنگينشان را فرو می بارند
مثل بچه ای که قبل از خواب بهانه مادرش را می گيرد

  • يک سالی هست که جای مادرش خالی است –
    و چون از سماجت او به ستوه می آيند
    به او می گويند: “او پس فردا می آيد…”
    بايد حتما بيايد…
    اما بچه های ديگر توی گوشش می گويند
    مادرت آنجا در دامان تپه خفته است
    خوراکش خاک است و آبش باران
    مثل ماهيگير مأيوسی که تورش را بر می چيند
    بر آب و بر بخت خفته خويش نفرين می فرستد
    و با فرو رفتن ماه ترانه می خواند
    باران…
    باران…

هيچ می دانی که اين باران چه اندوهی بر می انگيزد؟
و چه ناله ای از ناودانها بلند می کند؟
و مرد تنها را چه حسی از گمشدگی فرا می گيرد؟
بی انتها… مثل خون جاری، مثل گرسنگی
مثل عشق، مثل بچه ها، مرده ها… چنين است باران
و چشمانت همراه من است در باران
و برق هايی که بر فراز خليج می درخشند
سواحل عراق را با ستاره ها و صدف جلا می دهند
گويی شفق در تب و تاب رهايی است
اما شب روی آن پرده ای می کشد از خون.
و من به سوی خليج فرياد می زنم:
“ای خليج
ای بخشنده مرواريد و صدف و مرگ!”
و صدا برمی گردد
چون ناله ای سنگين:
“ای خليج،
ای بخشنده صدف و مرگ!”

گاه چنين می پندارم که عراق
تندر ذخيره می کند
و برق ها را در دشتها و کوه هايش انبار می کند
تا وقتی مردان قد افراشتند
بادها ديگر هيچ نشانی از قبيله ثمود باقی نگذارند.
انگار می شنوم که نخلها باران را می نوشند
و می شنوم که روستاها صيحه می کشند
و مهاجران با بادبانها و پاروها
به جنگ توفان و تندر خليج می روند
سرودخوان:
باران…
باران…
باران…

و در عراق همه جا گرسنگی است
در فصل درو کومه های خرمن پراکنده می شود
تا فربه شوند کلاغ ها و ملخ ها
تنها توده ای سنگ و کاه به آسيا می رود
در کشتزارها آسياب ها می چرخند… و انسانها بر گردشان
باران…
باران…
باران…

چه اشکها ريختيم در شب عزيمت
و از ترس غرورمان، بارانش خوانديم….
باران…
باران…
از وقتی کوچک بوديم
هميشه خدا آسمان را
در زمستان ابر می پوشاند
و باران می باريد
و هر سال زمين سبز می شد، اما ما گرسنگی می کشيديم
و سالی نگذشت در عراق که ما گرسنه نباشيم
باران…
باران…
باران…
در هر قطره باران
غنچه ايست قرمز و زرد از شکوفه گلها
و هر قطره اشک گرسنگان و برهنگان
و هر قطره برجوشيده از خون بردگان
لبخنديست در اشتياق آينده
پستانی ست که در دهان طفلی گل می اندازد
در دنيای جوان فردايی که زندگی ست!
باران…
باران…
باران…
روزی عراق از باران سرسبز می شود.

من به سوی خليج نعره می زنم:
“ای خليج
ای بخشنده مرواريد و صدف و مرگ!”
و صدا بر ميگردد
چون ناله ای سنگين:
“ای خليج،
ای بخشنده صدف و مرگ!”

و خليج از برکات بيشمارش
به شنها تنها کف شور می دهد و پوسته پوک صدف
و خرده استخوان درماندگان مغروق
آن مهاجرانی که مرگ نوشيدند
در لجه اعماق خليج
و در عراق هزار افعی هست که می نوشند
افشره ی گلهايی که فرات از شبنم به بار آورده.
و می شنوم آوايی را
که در خليج طنين می اندازد:
باران…
باران…
باران…

و در هرقطره باران
غنچه ايست قرمز و زرد از شکوفه گلها
و هر قطره اشک گرسنگان و برهنگان
و هر قطره برجوشيده از خون بردگان
لبخنديست در اشتياق آينده
پستانی ست که در دهان طفلی گل می کند
در دنيای جوان فردايی که زندگی ست!

و باران جاری می شود!