کتاب علامه سید جعفر مرتضی عاملی در اثبات عدم تشیع ابن عربی

مذهب ابن عربی؟!

نویسنده :  علامه سيد جعفر مرتضي عاملي

 «مذهب ابن عربی؟!» ترجمه کتاب (ابن عربی لیس بشیعیٍّ) میباشد. علامه در اثر مذکور با بهره‌گیری از قریب ۹۰ منبع و استناد به آثار ابن عربی و ارائه برخی آرا و دیدگاههای او ثابت میکند که: ابن عربی نه تنها از بزرگان و عرفای شیعه نیست، بلکه بسیاری از اندیشه‌های او با مذهب تشیع در تضادی آشکار است.

003

شعری زیبا از نسیم شمال در مدح امام رضا(علیه السلام)

در مدح امام رضا(علیه السلام)

ديشب به سرم باز هواي دگر افتاد

در خواب مرا سوي خراسان گذر افتاد

چشمم به ضريح شه والا گهر افتاد
اين شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد :

با آل علي هر که در افتاد، ور افتاد

اين قبر غريبُ الغُرَبا ، خسرو طوس است

اين قبر مُعین الضعفا ، شمس شموس است

خاک در او مَلجإ ارواح و نفوس است

بايد ز ره صدق بر اين خاک در افتاد

با آل علي هر که در افتاد، ور افتاد

حوران بهشتی زده اندر حرمش صف

خیل مَلَک از نور طبقها همه بر کف

شاهان به ادب در حرمش گشته مُشَرّف

اینجاست که تاج از سر هر تاجوَر افتاد

با آل علی هر که درافتاد، ور افتاد

اولاد علي شافع يوم عَرَصاتند

داراي مقامات رفيعُ الدرجاتند

در روز قيامت همه اسباب نجاتند
اي واي بر آن کس که به این آل در افتاد

با آل علي هر که در افتاد، ور افتاد

کام و دهن از نام علي يافت حلاوت
گل در چمن از نام علي يافت طراوت

هر کس که به اين سلسله بنمود عداوت
در روز جزا جايگهش در سقر افتاد

با آل علي هر که در افتاد ور افتاد

هر کس که به اين سلسله ي پاک جفا کرد
بد کرد و نفهميد وغلط کرد وخطا کرد

ديدي که يزيد از ستم و کينه چه ها کرد
آخر به درک رفت و به روحش شرر افتاد

با آل علي هر که در افتاد ور افتاد

ای قبله ی هفتم که توئی مظهر یاهو

ای حجت هشتم که توئی ضامن آهو

ما جمله نمودیم به سوی حَرَمَت رو

از عشق تو در قلب و دل ما شَرَر افتاد

با آل علی هر که درافتاد، ور افتا

 

ابیاتی از شاعر مسیحی بولس سلامه در مدح علی(علیه السلام)

مسيحي عَلَوي![۱]ابیاتی از شاعر مسیحی بولس سلامه در مدح علی(علیه السلام)

 

يا ألهَ الأكوان اشفقْ عليّا
مصدرَ الحقّ لم أقل غيرَ حقٍّ
أنت ألهمتَني مديحَ علِيٍّ
هو فخرُ التاريخ لا فخرُ شعبٍ
لا تقلْ شيعةٌ هواةُ عليٍّ
يا اميرَ الإسلام حسبي فخراً
جلجلَ الحقّ في المسيحيّ حتّي
أنا مَن يعشق البطولةَ و الإلـْ
فإذا لم يكن علِيٌ نبيّاً
أنت يا ربَّ العالمين إلهي
و أنلني ثوابَ ما سطّرتْ كفـ
سفر خير الأنام مِن بعد طه
يا سماءُ اشهدي و يا أرضُ قرّي

  لا تُمتني غبَّ العذاب شَقيّا
أنت أجريته علي شفتيّا
فهِمِي غيدقُ البيان عليّا
يدّعيه و يصطفيه وليّا
إنّ في كلّ منصفٍ شيعيّا
إنّني منك مالئٌ أصغريّا
عُدَّ مِن فرطِ حبّه علويّا
ـهامَ والعدلَ و الخلاقَ الرضيّا

فلقد كان خلقُــه نبويّا
فأنلْهم حنانَك الأبويّا
في فهاج الدموعُ في مقلتيّا
ما رأي الكونُ مثله آدميّا
و اخشعِي إنني ذكرتُ عليّا

 

– اي خداي هستي رحمي بر من نما! و بعد از اين عذاب و رنج مرا تيره بخت نميران.

– اي سرچشمه­ي حقيقت، من جز حق را نگفتم، حقي را كه تو بر لبانم جاري ساختي.

– مدح علي را تو به من الهام نمودي، پس اي بخشنده! بيان را بر من جاري كن!

– علي افتخار تاريخ است، نه افتخار يك ملتي كه او را به عنوان وليّ و سرپرست قبول دارد و برمي­گزيند.

– مگو كه شيعيان [فقط] طرفداران علي هستند، بلكه در هر [گروه] منصفي شيعه­اي هست.

– اي امير اسلام مرا همين افتخار بس که دل و زبانم از تو پر شده است.

– حق چنان در اين مسيحي نفوذ كرده و طنین افکنده که از شدت محبتش علوي به شمار آمده است.

– من آنم که شيفته­ي دلاوري ، الهام ، عدالت و اخلاق پسنديده مي‌باشد.

– پس اگر که علي پيامبر نبود، به راستي که اخلاقش پيامبر گونه بود.

– خداي من تو پروردگار جهانياني، پس مهرباني پدرانه ات را به ايشان ببخش.

– و پاداش آن چه را دستان من نگاشته به من ده كه اشك در چشمانم به جوشش افتاده است.

 

[۱]ـ مولای جاودانه­ ی ادیان، ص ۱۲۱و ۱۲۲٫

شعر ی برای امام حسن(علیه السلام) از داوود رحیمی

پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو                         وقتی رسید قافیه هایم به نام تو

جا خورده است شعر و غزل از مقام تو                   ارباب دومی و دو عالم غلام تو

اول امام زاده ی عالم حسن سلام

راه نجات عالم و آدم حسن سلام

ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری               خورشید هستی و کرمت ذره پروری

از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری                    ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟

بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی

ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی

دستان بخشش و کرمت سبز یا حسن                  صاحب لوایی و علمت سبز یا حسن

زهرا نژادی و قدمت سبز یا حسن                  یک روز  می شود حرمت سبز یا حسن

     روزی که منتقم برسد از دعای تو

      یک گنبد قشنگ بسازد برای تو

تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم                        این هم جزای آن همه آقایی و کرم

وقتی به بال دل به بقیع تو می پرم                         دنیا خراب می شود انگار بر سرم

    «حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند»

    منسوب بر توأند و چنین محترم شدند

گفتم بقیع خون به دل واژه ها شده                   پر زد کبوتری و چه خاکی به پا شده

از غصه هات پشت رباعی دو تا شده                    روح از تن غزل به گمانم جدا شده

      اینجا به بعد شعر برای مدینه است

      حال و هوای شعر هوای مدینه است

مادر، فدک، عدو و سه تا نقطه ناگهان …           گویا قیامت است زمین خورده آسمان

دستی و ضربه ای و حسن مانده مات از آن    این شد شروع شام و کتک های کودکان

         طوفان کربلا زِ همین کوچه پا گرفت

       آخر حسن چه دید؟ زبانش چرا گرفت؟

روزی مصیبتی به پیمبر رسید و بعد                  باد خزان به کوچه ی مادر وزید و بعد

بابا ز جور حادثه در خون تپید و بعد                   نامردمی ز مردم دنیا کشید و بعد

بالا گرفت کارش و تشتی طلب نمود

        پس داد با جگر همه خونی که خورده بود

آن روز در میان همان کوچه مرد و رفت  طاقت نداشت،یک نفس از کاسه خورد و رفت

در آخرین بغل پسرش را فشرد و رفت         ارباب زاده را به حسینش سپرد و رفت

در کربلا حسن شو به جای پدر بجنگ

اصلاً نترس، بی زره و بی سپر بجنگ

پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو

وقتی رسید قافیه هایم به نام تو

جا خورده است شعر و غزل از مقام تو

ارباب دومی و دو عالم غلام تو

 

اول امام زاده ی عالم حسن سلام

راه نجات عالم و آدم حسن سلام

 

ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری

خورشید هستی و کرمت ذره پروری

از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری

ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟

 

بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی

ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی

 

دستان بخشش و کرمت سبز یا حسن

صاحب لوایی و علمت سبز یا حسن

زهرا نژادی و قدمت سبز یا حسن

یک روز  می شود حرمت سبز یا حسن …

 

روزی که منتقم برسد از دعای تو

یک گنبد قشنگ بسازد برای تو

 

تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم

این هم جزای آن همه آقایی و کرم

وقتی به بال دل به بقیع تو می پرم

دنیا خراب می شود انگار بر سرم …

 

«حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند»

منسوب بر توأند و چنین محترم شدند

 

گفتم بقیع خون به دل واژه ها شده

پر زد کبوتری و چه خاکی به پا شده

از غصه هات پشت رباعی دو تا شده

روح از تن غزل به گمانم جدا شده

 

اینجا به بعد شعر برای مدینه است

حال و هوای شعر هوای مدینه است

 

مادر، فدک، عدو و سه تا نقطه ناگهان …

گویا قیامت است زمین خورده آسمان

دستی و ضربه ای و حسن مانده مات از آن

این شد شروع شام و کتک های کودکان

 

طوفان کربلا زِ همین کوچه پا گرفت

آخر حسن چه دید؟ زبانش چرا گرفت؟

 

روزی مصیبتی به پیمبر رسید و بعد

باد خزان به کوچه ی مادر وزید و بعد

بابا ز جور حادثه در خون تپید و بعد

نامردمی ز مردم دنیا کشید و بعد

 

بالا گرفت کارش و تشتی طلب نمود

پس داد با جگر همه خونی که خورده بود

 

آن روز در میان همان کوچه مرد و رفت

طاقت نداشت، یک نفس از کاسه خورد و رفت

در آخرین بغل پسرش را فشرد و رفت

ارباب زاده را به حسینش سپرد و رفت

 

در کربلا حسن شو به جای پدر بجنگ

اصلاً نترس، بی زره و بی سپر بجنگ

داوود رحیمی

 

 

شعر زیبای علامه شیخ محمد حسین اصفهانی درباره حضرت زهرا(س)

دختر فکر بکر من غنچه ی لب چو وا کند

از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند

طوطی طبع شوخ من ، گر كه شكر شكن شود

كام زمانه را پر از شكّر جانفزا كند

بلبل نطق من ز یك نغمه عاشقانه ای

گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند

خامه ی مشکسای من گر بنگارد این رقم

صفحه ی روزگار را مملکت ختا کند

مطرب اگر بدین نمط ساز طرب كند گهی

دائره ی وجود را جنّت دلگشا كند

منطق من هماره بندد چو نطاق نطق را

منطقه ی حروف را منطقه السما کند

شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد

شاهد معنی من ار جلوه ی دلربا کند

نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق

خاصه دمی که از مسیحا نفسی ثنا کند

وهم به اوج قدس ناموس اله کی رسد؟

فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟

ناطقه مرا مگر روح قُدُس کند مدد

تا که ثنای حضرت سیدة النسا کند

فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه

چشم دل ار نظاره در مبدا و منتها کند

صورت شاهد ازل، معنی حسن لم یزل

وهم چگونه وصفِ آیینه حق نما کند؟

مطلع نور ایزدی مبدا فیض سرمدی

جلوه ی او حکایت از خاتم انبیا کند

بسمله صحیفه ی فضل و کمال معرفت

بلکه گهی تجلی از نقطه ی تحت با کند

دایره شهود را نقطه ملتقی بود

بلکه سزد که دعوی لو کشف الغطا کند

حامل سر مستسر حافظ غیب مستتر

دانش او احاطه بر دانش ما سوا کند

عین معارف و حکم بحر مکارم و کرم

گاهِ سخا محیط را قطره ی بی بها کند

لیله ی قدر اولیاء، نور نهار اصفیاء

صبح جمال او طلوع از افق علا کند

بضعه ی سید بشر ام ائمه ی غرر

کیست جز او که همسری با شه لا فتی کند؟

وحی و نبوتش نسب جود و فتوتش حسب

قصه ای از مروتش سوره هل اتی کند

دامن کبریای او دسترس خیال نی

پایه ی قدر او بسی پایه به زیر پا کند

لوح قدر به دست او، کلک قضا به شصت او

تا که مشیّت ِ الهیّه چه اقتضا کند

در جبروت حکمران، در ملکوت قهرمان

در نشآت کن فکان، حکم به ما تشا کند

عصمت او حجاب او عفت او نقاب او

سر قدم حدیث از آن سرو از آن حیا کند

نفخه ی قدس بوی او، جذبه ی انس خوی او

منطق او خبر ز«لاینطق عن هوی» کند

قبله ی خلق روی او کعبه ی عشق کوی او

چشم امید سوی او تا به که اعتنا کند

“مفتقرا” متاب روی، از در او به هیچ سوی

زانکه مس وجود را فضّه ی او طلا کند

قصیده زیبای ابن معتوق درباره امام حسین(علیه السلام) و محرم

هلّ المحرّمُ

هلّ المـحـرم فاستـهلّ مـكـبّرا
وانظر بـغرّته الـهلال إذا انـجلى
واقطف ثمار الحزن من عرجونـه
وانس العقيق وأُنـس جيـرانِ النقا
واخلع شعار الصبر منك وزر من
فثيـاب ذي الأشـجان أليقـها به
شهرٌ بحـكم الدهـر فيه تحكّـمت
لله أي مـصيـبـةٍ نـزلـت بـه
خطب وهـي الإسلام عند وقوعه
أو ما ترى الحرم الشريف تكاد من
وأبا قبـيس في حشـاد تصاعدت
علم الحـطيم بـه فـحطّه الأسـى
واستشعرت منه المشاعر بالبلا
قتل الحـسين فيالـها مـن نكـبةٍ
قـتلٌ يـدلـك إنـما سـرّ الـفدا
رؤيـا خلـيل الله فـيـه تعبرت
رزء تـدارك مـنه نفس محـمّدٍ
أهدى السـرور لقلب هنـدٍ وابنها
ويــل لقـاتـلـه أيـدري أنـّه
شلّـت يداه لقـد تقـمّص خـزيةً
حـزني عـليه دائـم لا ينـقضي
وارحمــتاه لصارخاتٍ حـولـه
ما زال بالرمـح الطويـل مـدافعاً
ويصـونها صون الـكريم لعرضه
لهـفي على ذاك الذبـيح من القفا
ملقى على وجـه التـراب تظـنه
لهـفي على العاري السلـيب ثيابه
لهفي على الـهاوي الصريـع كأنه
لهفي علـى تلك البنان تقـطـّعت
لهفي علـى العباس وهو مجـندل
لحـق الغبار جـبينه ولـطالـما
سلـبته أبـناء اللئـام قمـيصـه
فكـأنما أثر الـدمـاء بـوجـهه
حرٌ بنصـر أخيه قـام مجاهـداً
حفظ الإخاء وعهـد فوفـى لـه
من لي بأن أفدي الحسين بمهجتي
فلـو استطعت قـذفت حبة مقلتي
روحي فدى الرأس المفارق جسمه
ريحانة ذهـبت نضارة عـودها
ومـضرّجٍ بدمـائـه فكـأنـما
عضبٌ يد الحـدثان فلّت غـربه
ومثقّـفٍ حـطم الحمام كعوبـه
عجـباً له يشكـو الظماء وإنّـهُ
يلج الغـبارَ بـه جـوادٌ سابـحٌ
طلب الوصول إلى الورود فعاقه
ويل لمـن قتـلوه ظـمأناً أمـا
لم يقـتلوه علـى اليقين وإنـما
لعـن الإله بـني أمـية مثلـما
وسقاهم جرع الحمـيم كما سقوا
يا ليت قومي يـولـدون بعصره
ولـو أنهم سـمعوا إذاً لأجـابه
مـن كل شهمٍ مهـدوي دأبـه
من كل أنـملةٍ تجود بعـارضٍ
قوم يـرون دم القـرون مدامة
يا سادتـي يا آل طـه إنّ لـي
بي منكـم كاسمي شـهاب كلما
شرفتـموني في زكيّ نـجاركم
أهوى مـدائحكم فأنظم بـعضها
ينحط مدحـي عن حقيقة مدحكم
هيهات يسـتوفي القريض ثناءكم
يا صفوة الرحـمن أبرأ من فتى
وأعوذ فيكم مـن ذنوب أثـقلت
فبكم نجاتي في الحياة من الأذى
فعلـيكم صلّى المهـيمن كلـما
وانثر به درر الدموع على الثرى
مستـرجـعاً متفجـّعاً متـفكّرا
وانحر بخـنجره بمقـلتك الكرى
واذكر لنا خبر الطفوف وماجرى
خلـع السقام علـيك ثوباً أصفرا
ما كان من حمر الثيـاب مزرّرا
شرّ الكلاب السود في أسد الشرى
بكـت السماء لها نجيعاً أحمـرا
لبسـت عليه حدادها أم القـرى
زفراته الجـمرات أن تـتسعّرا
قبسات وجـد حرّها يصلي حرا
ودرى الصفـا بمـصابه فتكدّرا
وعفا مُحسّرهـا بهجوى وتحمّرا
أضحى لها الاسـلام منهدم الذُرا
في ذلك الذبـح العـظيم تأخـّرا
حقـّاً وتأويـل الكـتاب تفـسّرا
كـدراً وأبكى قبره والمـنبرا
وأساءَ فاطـمةً وأشجى حيدرا
عادى النبي وصنوه أم ما درى
يأتي بـها يوم الحساب مؤَزرا
وتصبّـري مني عليّ تعـذرا
تبـكي له ولوجهـها لن تسترا
عنهـا ويكفـلها بأبـيض أبترا
حتـى له الأجـل المتاح تقدرا
ظـلماً وظلّ ثـلاثةً لن يقـبرا
داود في المحراب حين تسـوّرا
فكأنـّه ذو النـون ينبذ بالعـرا
قمر هـوى مـن أوجهِ فتـكوّرا
ولـو أنها اتصلت لكـانت أبحرا
عـرضـت منـيته لـه فتعـثرا
فـي شأوه لحـق الكـرام وغبّرا
وكسـته ثوباً بالنـجيع معـصفرا
شفق على وجه الصباح قد أنـبرا
فهوى الممات على الـحياة وآثرا
حتى قضـى تحت السيوف معفرا
وأرى بأرض الطف ذاك المحضرا
وجعلت مدفنه الشريـف المحجرا
ينـشي الـتلاوة ليـله مستـغفرا
فكأنـها بالثـرب تسـقي العنبرا
بجـيـوبـه فتـّت مسـكاً أذفرا
ولطـالما فلق الرؤوس وكسـّرا
فبكـى عليه كـل لـدن أسمـرا
لو لامس الصخر الأصم تفـجّرا
فيخوض نـقع الصافنات الأكدرا
ضرب يشب على النواصي مجمرا
علـموا بأنّ أبـاه يسقـي الكوثرا
عرضت لهم شبه اليـهود تصورا
داود قـد لـعن اليـهـود وكفّرا
جرع الحـمام ابـن النبي الاطهرا
أو يسمـعون دعـاءَه مسـتنصرا
منـهم أسود شرّى مـؤيدة القرى
ضرب الطلا بالسيف أو بذل القرى
وبكل جـارحةٍ يـريك غضنـفرا
ورياض شر بهم الحديد الأخـضرا
دمـعاً إذا يجـري حديثكم جـرى
أطـفيته بالدمـع في قلـبي ورى
فـدعيتُ فيكم سيـداً بين الـورى
فـأرى أجل المـدح فيكم أصـغرا
ولـو انني فيـكم نظمت الجوهـرا
لو كـان في عدد النـجوم واكـثرا
في حقكم جحد النصوص وأنكرا
ظهـري عسى بولائكم أن تغفرا
ومن الجحيم إذا وردتُ المحشرا
كرّ الصباح على الدجى وتكوّرا[۱]

 

 

[۱] -دیوان ابن معتوق، ص۲۱۳-۲۱۶٫