از سخنان پیامبر مهربانی/من کلمات رسول الرحمة(ص)

(برگرفته از نهج الفصاحه)

۱-اِبتَغُوا الرِّّفْعَةَ عِنْدَ اللّهِ: تَحْلُمَ عَمَّنْ جَهِلَ عَلَيْكَ وَ تُعْطِيَ مَنْ حَرَمَكَ

اگر می‌خواهید نزد خداوند منزلتی بلند یابید، نسبت به کسی که با شما رفتاری جاهلانه داشت، بردبار باشید و به کسی که از شما دریغ نمود، عطا نمایید.

۲-أبْلِغُوا حاجَةَ مَنْ لا يسْتَطيعُ إِبْلاغَ حاجَتِهِ. فَمَنْ أبْلَغَ سُلْطاناً حاجَةَ مَنْ لايَسْتَطيعُ إِبْلاغَها ثَبَّتَ اللّه قَدَمَيْهِ عَلَى الصِّراطِ يَوْمَ القِيامَةِ.

نیاز کسی را که از ابلاغ نیاز خود ناتوان است، [به زمام­داران و مسؤولان] برسانید؛ هر کس نیاز چنین افرادی را به زمام­داری برساند خداوند در روز قیامت، گام‌هایش را بر صراط استوار دارد.

۳-أَتاني جِبْريلُ فَقالَ: يا مَحَمَّدُ! عِشْ ما شِئْتَ فَإِنَّكَ مَيِّتٌ؛ وَ أحْبِبْ ما شِئْتَ فَإِنَّكَ مُفارِقُهُ؛ وَ اعْمَلْ ما شِئْتَ فَإِنَّكَ مَجْزِيٌّ بِهِ.

جبرئیل نزد من آمد و گفت: ای محمّد! (اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد) هر گونه می‌خواهی زندگی کن که قطعاً می‌میری؛ و آنچه را می‌خواهی دوست بدار که قطعاً از آن جدا می‌شوی؛ و آنچه را می‌خواهی انجام بده که قطعاً جزای آن را می‌بینی.

۴- أتُحِبُّ أنْ يَلينَ قَلْبُكَ وَ تُدْرِكَ حاجَتَكَ؟ اِرْحَمِ اليَتيمَ وَ امْسَحْ رَأْسَهُ وَ أطْعِمْهُ مِن طَعامِكَ يَلِنْ قَلْبُكَ وَ تُدْرِكْ حاجَتَكَ.

آیا دوست داری که دلت نرم شود و به حاجت خود برسی؟ بر یتیم رحم نما و دست نوازش بر سرش بکش و او را از غذای خودت بخوران؛ که دلت نرم می‌شود و به حاجتت می‌رسی.

۵-اِتَّخِذُوا عِنْدَ الفُقَراءِ أيادِيَ فَاِنَّ لَهُمْ دَوْلَةً يَوْمَ القِيامَةِ.

با فقرا دوستی کنید که بی گمان، روز قیامت، ایشان را دولتی فخیم باشد!

۶- اِثْنانِ لا يَنْظُرُ اللّه إِلَيْهِمْ يَوْمَ القِيامةِ: قاطِعُ الرَّحِمِ وَ جارُ السُّوءِ.

دو نفرند که روز قیامت خداوند بدانها نمی‌نگرد: کسی که پیوند با ارحام را قطع کند، و همسایۀ بد.

۷- اِثْنانِ لا يَنْظُرُ اللّه إِلَيْهِمْ يَوْمَ القِيامةِ: قاطِعُ الرَّحِمِ وَ جارُ السُّوءِ.

دو نفرند که روز قیامت خداوند بدانها نمی‌نگرد: کسی که پیوند با ارحام را قطع کند، و همسایۀ بد.

۸-أحَبُّ الطَّعامِ إلَى اللّه: ما كَثُرَتْ عَلَيْهِ الْاَيْدي.

محبوب‌ترین غذا نزد خداوند، غذایی است که بر سر آن دست­های زیادی باشد.

۹-إذا أرادَ اللّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً صَيَّرَ حَوائِجَ النّاسِ إلَيْهِ.

هرگاه خداوند، خیر بنده‌ای را بخواهد، نیازهای مردم را به سوی او حواله سازد.

۱۰-إذا رَأى أحَدُكُمْ مِنْ نَفْسِهِ أوْ مالِهِ أوْ مِنْ أخيهِ ما يُعْجِبُهُ فَلْيَدْعُ لَهُ بِالْبَرَكَةِ فَإِنَّ العَيْنَ حقٌّ.

هرگاه یکی از شما، از خود یا مال خود یا برادر خود چیزی را دید که او را به شگفتی آورد، برایش دعای به برکت نماید؛ که بی‌گمان چشم­زخم حقیقت دارد.

۱۱-إذا غَضِبْتَ فَاسْكُتْ.

هرگاه به خشم آمدی، خاموش باش (و سخنی بر زبان جاری مکن).

۱۲-إذا قَدِمَ أحَدُكُمْ مِنْ سَفَرٍ فَلْيَقْدَمْ مَعَهُ بِهَدِيَّةٍ وَ لَو يُلْقِي في مِخْلاتِهِ حَجَراً.

هرگاه یکی از شما از سفر آمد، با خود هدیّه‌ای بیاورد، هر چند که در توبرة خود، سنگی قرار دهد.

۱۳-إذا كَثُرَتْ ذُنُوبُ العَبدِ فَلَمْ يَكُنْ لَهُ مِنَ العَمَلِ ما تُكَفِّرُها ،اِبْتَلاهُ اللّه بِالْحُزْنِ لِيُكَفِّرَها عَنْهُ.

هرگاه گناهان بنده فزونی یابد و آنقدر عمل نداشته باشد که آنها را بپوشاند،خداوند او را به اندوه مبتلا سازد تا گناهانش را محو نماید.

۱۴-أفْضَلُ المُؤْمِنينَ إِيْماناً: أحْسَنُهُم خُلُقاً.

و خوش­ایمان‌ترین مؤمنان، خوش­اخلاق‌ترین آنهاست.

۱۵-إنَّ فِى الجَنَّةِ داراً يُقالُ لَها: «دارُ الفَرَحِ» لا يَدْخُلُها إلاّ مَنْ فَرَّحَ يَتامَى الْمُؤْمِنينَ.

به راستی که در بهشت، خانه‌ای هست که آن را «خانة شادی» گویند و جز کسانی که یتیمان مؤمنان را شاد کرده‌اند، کسی وارد آن نشود.

۱۶-إنَّ مِنْ مُوجِباتِ المَغْفِرَةِ اِدْخالَ السُّرورِ عَلى أخيكَ المُؤْمِنِ.

به راستی از چیزهایی که موجب آمرزش می شود، شاد نمودن برادر مؤمن است.

۱۷-اِيّاكُم وَ الغِيْبَةَ فَاِنَّ الغِيْبَةَ أشَدُّ مِنَ الزِّنا؛

شما را از غیبت (بیان عیب مخفی مؤمن) بر حذر می‌دارم؛ که قطعاً غیبت از زنا بدتر است!

۱۸-أيُّما إمْرِئٍ وَلِىَ مِنْ أمْرِ المُسْلِمينَ شَيْئاً لَمْ يَحُطْهُمْ بِما يَحُوطُ[۱] نَفْسَهُ لم يَرَحْ رائِحَةَ الْجَنَّةِ.

هر شخصی که عهده­دار کاری از امور مسلمانان گردد و در کار آنها مانند کار خود دل­سوزی نکند، بوی بهشت هم به مشام او نخواهد رسید!

۱۹-أيُّما والٍ وَلِيَ شَيْئاً مِنْ أمْر أُمَّتي فَلَمْ يَنْصَحْ لَهُم ْوَ يَجْتَهِدْ لَهُمْ كَنَصيحَتِهِ وَ جُهْدِهِ لِنَفْسِه كَبَّهُ اللّهُ تَعالى عَلى وَجْهِهِ يَوْمَ القِيامَةِ في النّارِ.

هر زمام­داری که عهده­دار کاری از امور امّتم گردد، امّا آنچنان که برای خود خیرخواه و کوشاست برای آنها خیرخواه و کوشا نباشد، خداوند متعال در روز قیامت، او را با صورت در آتش می‌اندازد!

۲۰-ما مِنْ رَجُلٍ يَنْظُرُ إلى وَجْهِ والِدَيْهِ نَظَرَ رَحْمَةٍ إلاّ كَتَبَ اللهُ‏ لَهُ بِها حَجَّةً مَقْبُولَةً مَبْرُورَةً.

هیچ مردی به دیدة رحمت به چهرة پدر و مادر خویش ننگریست، مگر آن که به واسطة آن، خداوند یک حجّ مقبولِ نیکو برایش نوشت.

 

 

 

 

 

[۱] ( حاط هـ : حَفِظه و صَانه و تَعهّده. و شاید: لَمْ يُحِطْهُمْ بِما يُحِیطُ نَفْسَهُ

ترجمه شعر السمفونیة الجنوبية الخامسة

ترجمه شعر السمفونية الجنوبية الخامسة

اشاره و ترجمه از: حجت الاسلام استاد سيد هادي خسرو شاهي

(بر گرفته از روزنامه اطلاعات شماره ۲۳۶۹۳ ۱۲/۵/۱۳۵۸)

سمفوني پنجم جنوب

اشاره:

“نزار قباني” در سوريه به دنيا آمد و در “دمشق” زندگي كرد و از شاعران معروف معاصر جهان عرب است كه در ايران هم ناشناخته نيست… او ساليان دراز در پست هاي سياسي در قاهره، بيروت، لندن، پكن و مادريد فعاليت داشت، ولي پس از سرخوردگي از سياست هاي رهبران مرتجع عرب، سياست را كنار گذاشت و در “بيروت” ساكن گرديد. او به اين شهر “عشق” مي ورزيد.

البته درگذشته، بيشتر سروده هاي وي از محدوده هاي خاص شاعران عرب و عجم!، فراتر نرفته بود تا آنكه جرقه هاي انقلاب اسلامي ايران و مقاومت مبارزان حزب الله در جنوب لبنان، “نزارقباني” را هم دگرگون ساخت و روحي تازه برشعر او دميد و در همين راستا، قصيده هاي ارزنده اي سرود كه يكي از آنها را “سمفوني پنجم جنوب” ناميد.

… در سفري به لندن، نزار قباني را در جلو قهوه خانه اي عربي در خيابان “اجوررود” – منطقه عربها – ديدم كه نشسته بود و قهوه مي نوشيد…. به نزد او رفتم و احوالپرسي كردم. وقتي فهميد ايراني هستم و سيد و انقلابي(؟)، مرا بغل كرد و در كنارش نشاند… عاشق انقلاب و امام بود، اما اهل تظاهر و بازاريابي نبود… در روي ميزش مجله “كل العرب” چاپ “پاريس” به چشم مي خورد كه در آن قصيده “سمفوني پنجم جنوب” چاپ شده بود و گفت: “در آن اشاراتي به امام و انقلاب ايران و فرزندان امام در جنوب لبنان دارد…”.

قباني آن نسخه را به من اهدا كرد و من وقتي متن عربي قصيده را در “رم” ايتاليا از سوي “مركز فرهنگي اسلامي اروپا” چاپ كردم كه مورد استقبال جوانان عرب زبان آن بلاد قرار گرفت.

در فروردين ماه ۱۳۶۵ و در “قم” اين قصيده را به “فارسي” برگرداندم كه همان وقت مورد توجه دوستان شعرشناس همراه انقلاب اسلامي و علاقمندان به مسائل و ادبيات معاصر عربي قرار گرفت.

… و اكنون كه جنوب لبنان به مقاومتي مردانه برخاسته و سيدحسن نصرالله، “عباي حسين بردوش” با دشمن صهيوني مي جنگد و خنجر اعراب (اشد كفراً و نفاقاً) را برپشت دارد، به نشر آن به عنوان دفاع ما – و نزارقباني زنده ياد – از نبرد حزب الله، در مرحله ” اضعف الايمان” اقدام مي شود!

نكته اي كه در اينجا اشاره به آن بي مناسبت نيست، اين است كه ظاهر كلمات شعر، خطاب به جنوب لبنان و مقاومت دليرانه مردم آن است، اما تعبيرات و استعارات ويژه اي كه در آن مي بينيد، اشارتهاي فراتري دارد و ذهن انسان را به مفهومي برتر و مكاني دورتر فرامي خواند. (همانطور كه خود قباني در ديدار من به آن اشاره كرد.) راستي چه كسي در آن تاريخ، “نعلين به پا” و “عباي حسين بردوش” و “خورشيد كربلا” برتن داشت و شمشير بردستش بود و مهدي و امام؟ و البته امروز، اين صفات، “تبلوريافته” در سيدحسن نصرالله است…
بي ترديد در ترجمه فارسي، آن همه لطافت و زيبايي متن عربي نخواهد آمد؛ چرا كه هيچ ترجمه اي شامل همه مضامين متن اصلي نخواهد بود.
۱

تورا “جنوب” ناميدم

تو، كه داري عباي “حسين” بر دوش

و آفتاب “كربلا” بر خود،

اي درخت گل، با ريشه اي در

“فدا”

اي انقلاب خاك، در آميخته با

انقلاب افلاك

تو، اي سرزميني كه خاكت،

مي پروراند خوشه هاي گندم و پيامبران

اجازه ده ما را، كه بر شمشير

دستانت

بوسه زنيم،

ما را اجازه ده، تا خداي را

كه در چشمانت جلوه گر است،

پرستش كنيم

اي آغشته به خون خويش،

همچون گل سرخ،

كه هديه دادي بر ما:

گواهي ميلاد، و گل آزادي

۲

تورا “جنوب” مي نامم

اي ماه اندوه، كه از چشمان

“فاطمه”

شبانه بالا مي آيي،

اي كشتي صيد، كه رسم

ايستادگي مي داني،

اي ماهي دريا، كه مقاومت آشنايي،

اي دفتر شعر، كه همگامي

با مقاومت

اي شباهنگ جويبار كه به طول

شب،

سوره مقاومت مي خواني

اي ابريق قهوه، بر آتش

اي روزهاي عاشورا

اي شراب گلاب در “صيدا”

اي گلدسته هاي خدايي، كه به

مقاومت مي خواني،

اي گفتگوي شب زنده داري خلق

اي صفير گلوله در عروسي ها،

اي هلهله شادي زنان

اي روزنامه ديوارها!

اي چريك ها، كه مورچه وار

سلاح مقاومت مي اندوزيد

– براي روز نبرد –

۳

تورا “جنوب” ناميدم

اي كه تو هستي: ولي و مهدي و امام

اي كه در بامدادان، نمازت را

در ميدان پوشيده از “مين”

مي خواني

از اعراب امروز، انتظاري جز

“حرف” مدار!

از اعراب امروز، جز: “نامه هاي عاشقانه”!

چشم ديگري مدار

اي سرور ما، امام

مفكن نظر، بر پشت سر

كه در آن جز جهل و تاريكي،

زبوني و سياهي و تباهي،

شهر “كودكان نارس” و “ميمون ها”،

چيز دگري نيست!

آنجا كه:

ثروتمند، بينوا را،

بزرگ، كوچك را،

“نظامي”، “نظام دگر” را

مي بلعد؛

۴

تورا “جنوب” ناميدم

و شمعي كه در كليساها فروزاني

تورا حناي انگشتان نوعروسان

مي نامم

و شعري حماسي، كه كودكان

دبستان ها،

آن را به ياد مي سپارند

تورا، دفترهايي از گل،

و قلم ها،

مي نامم

تورا خطي نوشته بر ديوار – دور

از چشم اغيار –

مي خوانم

تورا گلوله در پس كوچه هاي

“نبطيه”

و بانگ بيداري و رستاخيز،

نام نهادم

و تابستاني كه كبوتوران آن را،

در خنكاي پرهاي خويش جاي

داده اند!

۵

تورا “جنوب” ناميدم

و آب روان و سنبل

تورا بوته توتوني رزمنده!

و ستاره فروزان غروب،

نام نهادم،

تورا سپيده سحر،

در انتظار ميلاد

و انساني در عشق شهادت

مي نامم

اي واپسين مدافع ميراث “ترويا”

تورا انقلاب، و شگفتي، و تغيير

ناميدم

تورا پيوسته، وارسته، گرانمايه،

ارجمند

مي نامم

تورا بزرگ ناميدم، اي بزرگ

تورا “جنوب” نام نهادم!

۶

تورا “جنوب” ناميدم

تورا پرندگان سفيد دريا

و بلم ها!

و كودكان همبازي زنبق ها

تورا مردان شب،

كه در كنار آتش و تفنگ،

تا صبحدم بيدارند

تورا قصيده اي به رنگ آسمان!

مي نامم

تورا تندري كه با آتش خويش

مي سوزاند دشمنان!

و “هفت تيري” پنهان در

گيسوان زنان

نام نهادم

تورا “مردگان” مي نامم كه پس از

تشييع!

دوباره براي شام، برمي گردند!

در بستر خود مي آرامند!

و بر كودكان خود سر مي زنند

و بامدادان كه فرا مي رسد،

به آسان پر مي گشايند!

۷

تورا “جنوب” ناميدم

اي كه بسان سبزه ها

از دفتر روزگاران رسته اي

اي مسافر دير آشنا، كه بر روي خار و

– درون – دود، ره پيموده اي

اي كه بسان ستاره، فروزاني

و چون شمشير درخشان!

بي تو، ما به يقين

هنوز مي پرستيديم “بت”

بي تو، ما افيون روياها را

آشكارا در مي كشيديم

اجازه ده ما را كه بر شمشير

دستانت

بوسه زنيم

ما را اجازه ده كه غبار از

“نعلين” تو،

برگيريم

گر تو نمي آمدي

سرور من، اي امام

ما در پيشگاه فرمانده يهود!

چون گوسفندان، كشتار مي شديم

۸

اي صاحب فصل ها و باران ها

اي انقلاب خلق با “چندقلو”

در شكم!

تورا عشقي نام نهادم كه خانه در

انگشترها دارد

تورا عطري ناميدم كه در دل

غنچه هاست

تو را ا پرستو، تورا كبوتر

نام نهادم

اي سرور سروران

اي حماسه حماسه ها

۹

دريا متني است به رنگ آسمان

كه “علي” آن را مي نويسد!

و “مريم” هر شب برماسه ها

مي نشيند،

چشم به راه “مهدي” مي ماند

و گلي را مي چيند

كه از سرانگشتان قربانيان

مي رويد

و “زينب” سلاح را،

در زير پيراهن خويش

مي سازد پنهان

تركش ها را مي كند.جمع،

و براي مردگان نشسته در درون

چاه ها!

مي برد غذا!

۱۰

“فاطمه” از “صور” مي آيد

و در جامه اش

بوي نعنا و ليمو به همراه دارد

فاطمه مي آيد و زلفانش،

همچون اين “دوران ديوانه”

آشفته مي ماند

فاطمه مي آيد و در چشمانش،

بيرق ها و ستوران و انقلابگران،

جاي گرفته اند!

و تو پنداري كه جنگ،

سياهي چشمان را ژرفتر مي سازد!

۱۱

روزي، تاريخ، روستاي كوچكي

از دهكده هاي “جنوب” را

به ياد خواهد آورد، كه نامش

“معركه” بود

روستائي كه با – سپر كردن – سينه

خاك و عزت عرب را،

پاس داشت

دهكده اي كه

قبيله هاي ترسو

و: امتي از هم گسسته،

گرداگردش را فرا گرفته بود!

۱۲

سخن از درياي “صيدا” آغاز مي شود

از درياي صيدا، هر شب

“آل البيت” بيرون مي آيند!

آنان درخت پرتقال را مي مانند،

و از درياي “صور”

آواز و گل و خنجر

و مردان قهرمان

سر به بيرون مي كشند

۱۳

تورا “جنوب” ناميدم

تورا رنگها و عيدها مي نامم

و خنده خورشيد بر جامه هاي

شسته كودكان

اي، قديس!

اي، شاعر!

اي، شهيد!

اي كه هر چيز نوين،

در اندرون توست

اي، گلوله سربي، در پيشاني خفتگان

– اهل كهف –

اي پيامبر قهر،

كه ما را از اسارت رهائي بخشيدي

و از ترس و هراس

۱۴

اي تو، آن شمشير درخشان

در ميان نيزارها و بوته هاي توتون

اي “سمند” نيرومند

كه شيهه مي كشد در بيابان

غضب!

مباد كه حرفي بخواني

از نوشته هاي عرب!

كه همه، “نحو” است و “صرف”

است و “ادب”!

و همه خواب هاي آشفته و

آهنگي بر باد

…. از “مازن” و “واتل” و “تغلب”

كمك مخواه

كه در فرهنگ نامه ملل،

ديگر نيست

قومي به نام “عرب”!

سرور من، اي سرور آزادگان

به دوران سقوط و تباهي

در زمانه عقب گرد انقلابي!

– عقب گرد فكري و ملي! –

به دوران دزدان و سوداگران

در زمانه فرار،

تنها تو مانده اي

سرور من “جنوب”!

واژه ها براي “اجاره اند و فروش”!

در سرزمين دلار و نفت،

تك كلمه ها به “رقاصي” مي پردازند

و تنها تو مانده اي

كه بر روي شيشه و خار

همچنان مي پيمائي راه

و “برادران گرامي”!

بر روي تخم ها!

همچون مرغ، در خوابند

و به هنگام نبرد

چون مرغ گريزان!

جنوب، اي سرور من

در شهرهاي شوره زار

كه طاعون و گرد و خاك در آنها،

لانه دارد

در شهرهاي مرگ،

كه باران مي هراسد از ديدار آنها،

تنها تو مانده اي كه در زندگي ما

مي نشاني: نخل و انگور و ستاره ها

تنها تو، تنها تو، تنها تو مانده اي

پس: در واژه هاي روشن روز،

بر روي ما بگشاي!

نزار قبانی :در ستایش مقاومت جنوب لبنان

السمفونية الجنوبية الخامسة

سميتك الجنوب

يا لابسا عباءة الحسين

وشمس كربلاء

يا شجر الورد الذي يحترف الفداء

يا ثورة الأرض التقت بثورة السماء

يا جسدا يطلع من ترابه

قمح.. وأنبياء

إسمح لنا…

بأن نبوس السيف في يدسك

إسمح لنا..

ان نعبد الله الذي يطل من عينيك

يا أيها المغسول في دمائه كالوردة الجورية

أنت الذي أعطيتنا شهادة الميلاد

ووردة الحرية..

سميتك الجنوب

يا قمر الحزن الذي يطلع ليلا من عيون فاطمة..

يا سفن الصيد التي تحترف المقاومة..

يا سمك البحر الذي يحترف المقاومة..

يا كتب الشعر التي تحترف المقاومة…

يا ضفدع النهر الذي

يقرأ طول الليل سورة المقاومة..

يا ركوة القهوة فوق الفحم،

يا أيام عاشوراء،

يا شراب ماء الزهر في صيدا،

ويا ماذن الله التي تدعو إلى المقاومة

يا سهرات الزجل الشعبي

يا لعلعة الرصاص في الأغراس،

يا زغردة النساء،

يا جرائد الحائط،

يا فصائل النمل التي

تهرب السلاح للمقاومة…

۳

سميتك الجنوب

يا من يصلي الفجر في حقل من الألغام

لا تنتظر من عرب اليوم سوى الكلام…

لا تنتظر منهم سوى رسائل الغرام

لا تلتفت إلى الوراء يا سيدنا الإمام

فليس في الوراء غير الجهل والظلام

وليس في الوراء غير الطيم والسخام

وليس في الوراء إلا مدن الطروح والأقزام

حيث الغني يأكل الفقير

حيث الكبير يأكل الصغير

حيث النظام يأكل النظام

۴

سميتك الجنوب

سميتك الشمع الذي يضاء في الكنائس

سميتك الحناء في أصابع العرائس

سميتك الشعر البطولي الذي

يحفظه الأطفال في المدارس

سميتك الأقلام، والدفاتر الورديه

سميتك الكتابة السردية..

سميتك الرصاص في أزفة النبطية

سميتك النشور والقيامه

سميتك الصيف الذي تحمله

في ريشها الحمامة..

۵

سميتك الجنوب

سميتك المياه والسنابل

وشتلة التبغ التي تقاتل

ونجمة الغروب

سميتك الفجر الذي ينتظر الولادة

والجسد المشتاق للشهادة

يا اخر المدافعين عن ثرى طرواده

سميتك الثورة ، والدهشة، والتغيير

سميتك النقي، والتقي، والعزيز، والقدير

سميتك الكبير أيها الكبير

سميتك الجنوب..

سميتك الجنوب

سميتك النوارس البيضاء، والزوارق ۶

سميتك الرجال يسهرون حول النار والبنادق

سميتك القصيدة الزرقاء

سميتك البرق الذي بناره تشتعل الأشياء

سمياك المسدس النخبوء في ضفائر النساء

سكيتك الموتى الذيم بعد أن يشيعوا

يأتون للعشاء..

ويستريحون إلى فراشهم

ويطمئنون على أطفالهم

وحين يأتي الفجر، يرجعون للمساء..

۷

سميتك الجنوب

يا أيها الطالع مثل العشب من دفاتر الأيام

يل لأيهل المضيء كالنجمة، والساطع كالحسام

لولاك كنا نتعاطى علنا

حشيشة الأحلام

إسمح لنا نبوس السيف في يديك

إسمح لنا أن نجمع الغبار عن نعليك

لو لم تجيء يا سيدي الإمام

كنا أمام القائد العبري

مذبوحين كالأغنام…

يا سيد الأمطار والمواسم

يا ثورة شعبية تحمل في لأحشائهل التوائم

سميتك الحب الذي يسكن في البراعم

سميتك السنونو

سميتك الحمائم

يا سيد الأسيلد، يا ملحمة الملاحم.

۸

البحر نص أزرق يكتبه علي

ومريم تجلس فوق الرمل كل ليلة

تنتنظر المهدي

واقطف الورد الذي يطلع من أصابع الضحايا

وزينب تخبئ السلاح في قميصها

وتجمع الشظايا

وتحمل السلاح للموتى الذين

يقنطون داخل المرايا..

۹

فاطمة تجيء من صور، وفي ثيابها

راءحة النعناع والليمون

فاطمة تجيئني، وشعرها

يشبه هذا الزمن المجنون

فاطمة تأتي.. وفي عيونها

خيل، ورايات، وثائرون

هل الحروب يا ترى،،

تعمق السواد في العيون؟؟

سيذكر التاريخ يوما قرية صغيرة

بين قرى الجنوب،

تدعى معركة

قد شرف الأرض، وعن كرامة العروبة

وحولها قبائل جبانة

وأمة نفككة…

من بحر صيدا يبدأ السؤال

من بحرها..

يخرج ال البيت كل ليلة

كأنهم أشجار برتقال

من بحر صور..

يطلع الخنجر، ولبوردة، والموال،

ويطلع الخنجر، والوردة، والموال،

ويطلع الأبطال..

۱۰

سميتك الجنوب

سميتك الأجراس والأعياد

وضحكة الشمس على مرايل الأولاد

يا أيها القديس، والشاعر، والشهيد

يا أيها المسكون بالجديد

يا طلقة الرصاص في جبين أهل الكهف

ويا نبي العنف.ز

يا طلقة الرصاص في جبين أهل الكهف

ويا نبي العنف..

ويا الذي أطلقنا من أسرنا

ويا الذي حررنا من خوف

يا أيها السيف الذي يلمع بين التبغ والقصي

يا أيها المهر الذي يصهل في برية الغضب

إياك أن تقرأ حرفا من كتابات العرب

فحربهم إشاعة..

وسيفهم خشب..

وعشقهم خيانة

ووعدهم كذب

إياك أن تسمع حرفا من خطابات العرب

فكلها نحو.. وصرف، وأدب

وكلها أصغاث أحلام، ووصلات طرب

لا تستغث بمازن، أو أوائل، أو تغلب

فليس في معاجم الاقوام،

قوم إسمهم عرب

۱۱

يا سيدي: يا سيد الأحرار:

لم يبق إلا أنت

في زمن التراجع الثوري..

والتراجع القومي،

والتراجع الفكري،

واللصوص والتجار

في زمن الفرار

الكلمات أصبحت، يا سيدي الجنوب،

للبيع والإيجار

والمفردات يشتغلن راقصات

غي بلاد النفط..والدولار..

لم يبق إلا أنت

تسير فوق الشوك والزجاج

والإخوة الكرام..

ناشمون فوق البيض، كالدجاج

وفي زمان الحرب، يهربون كالدجاج

يا سيدي الجنوب:

في مدن الملح التي يسكنها الطاعون والغبار

في مدن الموت التي تخاف أن تزورها الأمطار

لم يبق إلا أنت

تزرع في حياتنا النخيل، والأعناب، والأقمار

لم يبق إلا أنت..إلا أ،..إلا أنت

فافتح لنا بوابة النهار…

 

الصدیقان/دو دوست

الصدیقان

كان هناك صديقان يمشيان في الصحراء ، خلال الرحلة تجادل الصديقان فضرب أحدهما الآخر على وجهه. الرجل المضروب على وجهه تألم و لكنه دون أن ينطق بكلمة واحدة كتب على الرمال : اليوم أعز أصدقائي ضربني على وجهي. استمر الصديقان في مشيهما إلى أن وجدوا واحة فقررا أن يغتـسلا. الرجل المضروب على وجهه علقت قدمه في الرمال المتحركة وبدأ في الغرق، و لكن صديقه أمسكه وأنقذه من الغرق و بعد ان نجا الصديق من الموت قام و كتب على قطعة من الصخر : اليوم أعز أصدقائي أنقذ حياتي. الصديق الذي ضرب صديقه و أنقده من الموت سأله : لماذا في المرة الأولى عندما ضربتك كتبت على الرمال و الآن عندما أنقذتك كتبت على الصخرة ؟! فأجاب صديقه : عندما يؤذينا أحد علينا ان نكتب ما فعله على الرمال حيث رياح التسامح يمكن لها أن تمحيها! ، و لكن عندما يصنع أحد معنا معروفاً فعلينا ان نكتب ما فعلَ معنا على الصخر حيث لا يوجد أي نوع من الرياح يمكن أن يمحيها.

الإمرأة الصینية و الإناءان للماء/زن چینی و دو ظرف آب

الامرأة الصینیة و الإناءان

کان عند إمرأة صینیة مسنة إناءان کبیران تنقل بهما الماء، وتحملهمامربوطین بعمود خشبی على کتفیها.وکان أحد الإناءین به شرخ والإناء الآخر سلیم ولا ینقص من الماء الذی بداخله شیء .وفى کل مرة کان الإناء المشروخ یصل إلى نهایة المطاف من النهر إلى المنزل وبه نصف کمیة الماء فقط ولمدة سنتین کاملتین کان هذا یحدث مع السیدة الصینیة،حیث کانت تصل منزلها بإناء واحد مملوء وآخر به نصفه .وبالطبع، کان الإناء السلیم مزهواً بعمله الکامل ، والإناء المشروخ محتقراً لنفسه لعدم قدرته وعجزه عن إتمام ما هو متوقع منه .وفى یوم من الأیام وبعد سنتین من المرارة والإحساس بالفشل تکلم الإناء المشروخ مع السیدة الصینیةأنا خجل جداَ من نفسی لأنی عاجز ولدی شرخ یسرب الماء على الطریق للمنزل”فابتسمت المرأة الصینیة وقالت “ألم تلاحظ الزهور التی على جانب الطریق من ناحیتک ولیست على الجانب الآخر؟”أنا أعلم تماماً عن الماء الذی یُفقد منک ولهذا الغرض غرست البذورعلى طول الطریق من جهتک حتى ترویها فی طریق عودتک للمنزل”ولمدة سنتین متواصلتین قطفت من هذه الزهور الجمیلة لأزین بها منزلی”ما لم تکن أنت بما أنت فیه، ما کان لی أن أجد هذا الجمال یزین منزلی .

 

جحا و السائل/جحا و گدا

جحا والسائل
كان جحا في الطابق العلوي من منزله ، فطرق بابه أحد الأشخاص ، فأطلّ من الشباك فرأى رجلا ، فقال : ماذا تريد ؟قال : انزل الى تحت لأكلّمَك ، فنزلَ جحا. فقال الرجل : انا فقيرٌ الحال اريد حسنة يا سيدي . فاغتاظَ جحا منه ولكنه كتم غيظه وقال له : اتبعني .وصعد جحا الى أعلى البيت والرجل يتـبعه ، فلما وصلا الى الطابق العلوي التفت الى السائل وقال له : الله يعطيك فاجابه الفقيرُ : ولماذا لم تقل لي ذلك ونحن تحتَ ؟ فقال جحا : وانت لماذا انزلتَني ولم تقل لي وانا فوق ؟!

الأسد و الثعلب/شیر و روباه

الأسد و الثعلب

ظل أسدٌ قویٌ یحکم الغابةَ سنواتٍ طویلةً وکانت جمیعُ الحیوانات تخافه وتطیع أوامرَه. کان الأسد یحصل على طعامه بالقوة یطارد الفریسة ویهجم علیها ویفترسها بأنیابه الحادة ولا یترکها حتى یشبع ثم تأتی الحیوانات وتأکل من بقایا طعامه. کبر الأسد وصار عجوزاً ضعیفاً وذات یوم شـــَعـــَر بالمرض وأحسّ بالضعف الشدید وأصبح غیر قادر على أن یصطاد. شعر الأسدُ بالجوع وراح یفکــّر فی طریقةٍ یحصل فیها على طعامه.  قال الأسدُ لنفسه ما زالت الحیواناتٌُ تحترمنی وتخافنی وتسمع کلامی لا ینبغی أبداً أن أظهر لها أننی أصبحتُ کبیرَ السن ضعیفاً وإلا فإنها لن تخشانی ولن تطیع أوامری لکن سأعلن عن مرضی وأبقى داخل بیتی ولا بدّ أن تحضرالحیوانات لزیارتی وبذلک سیأتینی طعامی من غیر أن أتعب نفسی فی الحصول علیه. قصد الأسدُ أن یعلن خبرَ مرضه للجمیع، کانت الحیواناتُ تخاف غضبَ الأسد وبطشه إن هی لم تقم بالواجب، لذلک سارعت الحیوانات إلى زیارته فی بیته والسؤال عنه والدعاء له بالشفاء لکن کلما دخل حیوانٌ بیتَ الأسد هجم علیه وفتک به وأکله . کان الأسد سعیداً لأنه لا یتعب فی الحصول على طعامه. فهو لم یعد قادراً على أن یطارد أیّ حیوان مهما کان بطیئاً لکن الطعام اللذیذ کان یأتی إلیه فی بیته وهو جالس لا یتحرک فیأکل منه حتى یشبع . وفی یوم من الأیام کان الدور على الثعلب لیزور الأسد ویسأله عن صحته ویطمئن على حاله. توجه الثعلبُ إلى بیت الأسد وهمّ بالدخول لکنه نظر إلى الأرض عند مدخل البیت وتوقف سأل الثعلب الأسد عن حاله وهو واقف فی مکانه خارج البیت أجاب الأسد ما زلت مریضاً یا صدیقی الثعلب  لکن لماذا تقف بعیداً أدخل یا صدیقی لأستمتع بحدیثک الحلو وکلامک الجمیل فأجابه الثعلب لا یا صدیقی الأسد کان بودی أن أدخل بیتک لأنظر إلیک من قرب لکنی أرى آثار أقدام کثیرة تدخل بیتک ولم أرى أثر لقدم واحدة خرجت منه .

ندیم الباذنجان، قصة شعرية

 ندیم الباذنجان

۱٫كان لسلطانٍ ندیمٌ وافِ
یعیدُ ما قال بلا اختلافِ
۲٫وقد یزیدُ فی الثَّنا علیهِ
إذا رأى شیئاً حلا لدیه
۳٫وكان مولاه یرى، ویعلمُ
ویسمعُ التَّملیقَ، لكنْ یكتمُ
۴٫فجلسا یوماً على الخوانِ
وجیءَ فی الأكل بباذنجانِ
۵٫فأكل السطانُ منه ما أكلْ
.وقال : هذا فی المذاق كالعسلْ
۶٫قال الندیمُ: صدقَ السلطانُ
لا یستوی شهدٌ وباذنجانُ
۷٫هذا الذی عنى به الرئیسُ
وقال فیه الشِّعرَ جالینوسُ
۸٫یذهبُ ألفَ علِّةٍ وعلَّهْ
ویبردُ الصَّدرَ، ویشفی الغلُّهْ

۹٫قال: ولكنْ عنده مراره
وما حمدتُ مرَّةً آثارهْ
۱۰٫قال: نعم، مرُّ، وهذا عیبُه
مذْ كنتُ یا مولای لا أحبُّه
۱۱٫هذا الذی مات به، بقراطُ
وسُمَّ فی الكأسِ به سقراطُ
۱۲٫فالتفتَ السلطانُ فیمنْ حولَهُ
وقال: كیف تجدون قولَهُ ؟
۱۳٫قال الندیمُ: یا ملیكَ الناسِ


عذراً، فما فی فعلتی من باسِ

۱۴٫جعلتُ كیْ أنادمَ السلطانا
ولم أنادمْ قطُّ باذنجانا