ترجمه شعر السمفونية الجنوبية الخامسة
اشاره و ترجمه از: حجت الاسلام استاد سيد هادي خسرو شاهي
(بر گرفته از روزنامه اطلاعات شماره ۲۳۶۹۳ ۱۲/۵/۱۳۵۸)
سمفوني پنجم جنوب
اشاره:
“نزار قباني” در سوريه به دنيا آمد و در “دمشق” زندگي كرد و از شاعران معروف معاصر جهان عرب است كه در ايران هم ناشناخته نيست… او ساليان دراز در پست هاي سياسي در قاهره، بيروت، لندن، پكن و مادريد فعاليت داشت، ولي پس از سرخوردگي از سياست هاي رهبران مرتجع عرب، سياست را كنار گذاشت و در “بيروت” ساكن گرديد. او به اين شهر “عشق” مي ورزيد.
البته درگذشته، بيشتر سروده هاي وي از محدوده هاي خاص شاعران عرب و عجم!، فراتر نرفته بود تا آنكه جرقه هاي انقلاب اسلامي ايران و مقاومت مبارزان حزب الله در جنوب لبنان، “نزارقباني” را هم دگرگون ساخت و روحي تازه برشعر او دميد و در همين راستا، قصيده هاي ارزنده اي سرود كه يكي از آنها را “سمفوني پنجم جنوب” ناميد.
… در سفري به لندن، نزار قباني را در جلو قهوه خانه اي عربي در خيابان “اجوررود” – منطقه عربها – ديدم كه نشسته بود و قهوه مي نوشيد…. به نزد او رفتم و احوالپرسي كردم. وقتي فهميد ايراني هستم و سيد و انقلابي(؟)، مرا بغل كرد و در كنارش نشاند… عاشق انقلاب و امام بود، اما اهل تظاهر و بازاريابي نبود… در روي ميزش مجله “كل العرب” چاپ “پاريس” به چشم مي خورد كه در آن قصيده “سمفوني پنجم جنوب” چاپ شده بود و گفت: “در آن اشاراتي به امام و انقلاب ايران و فرزندان امام در جنوب لبنان دارد…”.
قباني آن نسخه را به من اهدا كرد و من وقتي متن عربي قصيده را در “رم” ايتاليا از سوي “مركز فرهنگي اسلامي اروپا” چاپ كردم كه مورد استقبال جوانان عرب زبان آن بلاد قرار گرفت.
در فروردين ماه ۱۳۶۵ و در “قم” اين قصيده را به “فارسي” برگرداندم كه همان وقت مورد توجه دوستان شعرشناس همراه انقلاب اسلامي و علاقمندان به مسائل و ادبيات معاصر عربي قرار گرفت.
… و اكنون كه جنوب لبنان به مقاومتي مردانه برخاسته و سيدحسن نصرالله، “عباي حسين بردوش” با دشمن صهيوني مي جنگد و خنجر اعراب (اشد كفراً و نفاقاً) را برپشت دارد، به نشر آن به عنوان دفاع ما – و نزارقباني زنده ياد – از نبرد حزب الله، در مرحله ” اضعف الايمان” اقدام مي شود!
نكته اي كه در اينجا اشاره به آن بي مناسبت نيست، اين است كه ظاهر كلمات شعر، خطاب به جنوب لبنان و مقاومت دليرانه مردم آن است، اما تعبيرات و استعارات ويژه اي كه در آن مي بينيد، اشارتهاي فراتري دارد و ذهن انسان را به مفهومي برتر و مكاني دورتر فرامي خواند. (همانطور كه خود قباني در ديدار من به آن اشاره كرد.) راستي چه كسي در آن تاريخ، “نعلين به پا” و “عباي حسين بردوش” و “خورشيد كربلا” برتن داشت و شمشير بردستش بود و مهدي و امام؟ و البته امروز، اين صفات، “تبلوريافته” در سيدحسن نصرالله است…
بي ترديد در ترجمه فارسي، آن همه لطافت و زيبايي متن عربي نخواهد آمد؛ چرا كه هيچ ترجمه اي شامل همه مضامين متن اصلي نخواهد بود.
۱
تورا “جنوب” ناميدم
تو، كه داري عباي “حسين” بر دوش
و آفتاب “كربلا” بر خود،
اي درخت گل، با ريشه اي در
“فدا”
اي انقلاب خاك، در آميخته با
انقلاب افلاك
تو، اي سرزميني كه خاكت،
مي پروراند خوشه هاي گندم و پيامبران
اجازه ده ما را، كه بر شمشير
دستانت
بوسه زنيم،
ما را اجازه ده، تا خداي را
كه در چشمانت جلوه گر است،
پرستش كنيم
اي آغشته به خون خويش،
همچون گل سرخ،
كه هديه دادي بر ما:
گواهي ميلاد، و گل آزادي
۲
تورا “جنوب” مي نامم
اي ماه اندوه، كه از چشمان
“فاطمه”
شبانه بالا مي آيي،
اي كشتي صيد، كه رسم
ايستادگي مي داني،
اي ماهي دريا، كه مقاومت آشنايي،
اي دفتر شعر، كه همگامي
با مقاومت
اي شباهنگ جويبار كه به طول
شب،
سوره مقاومت مي خواني
اي ابريق قهوه، بر آتش
اي روزهاي عاشورا
اي شراب گلاب در “صيدا”
اي گلدسته هاي خدايي، كه به
مقاومت مي خواني،
اي گفتگوي شب زنده داري خلق
اي صفير گلوله در عروسي ها،
اي هلهله شادي زنان
اي روزنامه ديوارها!
اي چريك ها، كه مورچه وار
سلاح مقاومت مي اندوزيد
– براي روز نبرد –
۳
تورا “جنوب” ناميدم
اي كه تو هستي: ولي و مهدي و امام
اي كه در بامدادان، نمازت را
در ميدان پوشيده از “مين”
مي خواني
از اعراب امروز، انتظاري جز
“حرف” مدار!
از اعراب امروز، جز: “نامه هاي عاشقانه”!
چشم ديگري مدار
اي سرور ما، امام
مفكن نظر، بر پشت سر
كه در آن جز جهل و تاريكي،
زبوني و سياهي و تباهي،
شهر “كودكان نارس” و “ميمون ها”،
چيز دگري نيست!
آنجا كه:
ثروتمند، بينوا را،
بزرگ، كوچك را،
“نظامي”، “نظام دگر” را
مي بلعد؛
۴
تورا “جنوب” ناميدم
و شمعي كه در كليساها فروزاني
تورا حناي انگشتان نوعروسان
مي نامم
و شعري حماسي، كه كودكان
دبستان ها،
آن را به ياد مي سپارند
تورا، دفترهايي از گل،
و قلم ها،
مي نامم
تورا خطي نوشته بر ديوار – دور
از چشم اغيار –
مي خوانم
تورا گلوله در پس كوچه هاي
“نبطيه”
و بانگ بيداري و رستاخيز،
نام نهادم
و تابستاني كه كبوتوران آن را،
در خنكاي پرهاي خويش جاي
داده اند!
۵
تورا “جنوب” ناميدم
و آب روان و سنبل
تورا بوته توتوني رزمنده!
و ستاره فروزان غروب،
نام نهادم،
تورا سپيده سحر،
در انتظار ميلاد
و انساني در عشق شهادت
مي نامم
اي واپسين مدافع ميراث “ترويا”
تورا انقلاب، و شگفتي، و تغيير
ناميدم
تورا پيوسته، وارسته، گرانمايه،
ارجمند
مي نامم
تورا بزرگ ناميدم، اي بزرگ
تورا “جنوب” نام نهادم!
۶
تورا “جنوب” ناميدم
تورا پرندگان سفيد دريا
و بلم ها!
و كودكان همبازي زنبق ها
تورا مردان شب،
كه در كنار آتش و تفنگ،
تا صبحدم بيدارند
تورا قصيده اي به رنگ آسمان!
مي نامم
تورا تندري كه با آتش خويش
مي سوزاند دشمنان!
و “هفت تيري” پنهان در
گيسوان زنان
نام نهادم
تورا “مردگان” مي نامم كه پس از
تشييع!
دوباره براي شام، برمي گردند!
در بستر خود مي آرامند!
و بر كودكان خود سر مي زنند
و بامدادان كه فرا مي رسد،
به آسان پر مي گشايند!
۷
تورا “جنوب” ناميدم
اي كه بسان سبزه ها
از دفتر روزگاران رسته اي
اي مسافر دير آشنا، كه بر روي خار و
– درون – دود، ره پيموده اي
اي كه بسان ستاره، فروزاني
و چون شمشير درخشان!
بي تو، ما به يقين
هنوز مي پرستيديم “بت”
بي تو، ما افيون روياها را
آشكارا در مي كشيديم
اجازه ده ما را كه بر شمشير
دستانت
بوسه زنيم
ما را اجازه ده كه غبار از
“نعلين” تو،
برگيريم
گر تو نمي آمدي
سرور من، اي امام
ما در پيشگاه فرمانده يهود!
چون گوسفندان، كشتار مي شديم
۸
اي صاحب فصل ها و باران ها
اي انقلاب خلق با “چندقلو”
در شكم!
تورا عشقي نام نهادم كه خانه در
انگشترها دارد
تورا عطري ناميدم كه در دل
غنچه هاست
تو را ا پرستو، تورا كبوتر
نام نهادم
اي سرور سروران
اي حماسه حماسه ها
۹
دريا متني است به رنگ آسمان
كه “علي” آن را مي نويسد!
و “مريم” هر شب برماسه ها
مي نشيند،
چشم به راه “مهدي” مي ماند
و گلي را مي چيند
كه از سرانگشتان قربانيان
مي رويد
و “زينب” سلاح را،
در زير پيراهن خويش
مي سازد پنهان
تركش ها را مي كند.جمع،
و براي مردگان نشسته در درون
چاه ها!
مي برد غذا!
۱۰
“فاطمه” از “صور” مي آيد
و در جامه اش
بوي نعنا و ليمو به همراه دارد
فاطمه مي آيد و زلفانش،
همچون اين “دوران ديوانه”
آشفته مي ماند
فاطمه مي آيد و در چشمانش،
بيرق ها و ستوران و انقلابگران،
جاي گرفته اند!
و تو پنداري كه جنگ،
سياهي چشمان را ژرفتر مي سازد!
۱۱
روزي، تاريخ، روستاي كوچكي
از دهكده هاي “جنوب” را
به ياد خواهد آورد، كه نامش
“معركه” بود
روستائي كه با – سپر كردن – سينه
خاك و عزت عرب را،
پاس داشت
دهكده اي كه
قبيله هاي ترسو
و: امتي از هم گسسته،
گرداگردش را فرا گرفته بود!
۱۲
سخن از درياي “صيدا” آغاز مي شود
از درياي صيدا، هر شب
“آل البيت” بيرون مي آيند!
آنان درخت پرتقال را مي مانند،
و از درياي “صور”
آواز و گل و خنجر
و مردان قهرمان
سر به بيرون مي كشند
۱۳
تورا “جنوب” ناميدم
تورا رنگها و عيدها مي نامم
و خنده خورشيد بر جامه هاي
شسته كودكان
اي، قديس!
اي، شاعر!
اي، شهيد!
اي كه هر چيز نوين،
در اندرون توست
اي، گلوله سربي، در پيشاني خفتگان
– اهل كهف –
اي پيامبر قهر،
كه ما را از اسارت رهائي بخشيدي
و از ترس و هراس
۱۴
اي تو، آن شمشير درخشان
در ميان نيزارها و بوته هاي توتون
اي “سمند” نيرومند
كه شيهه مي كشد در بيابان
غضب!
مباد كه حرفي بخواني
از نوشته هاي عرب!
كه همه، “نحو” است و “صرف”
است و “ادب”!
و همه خواب هاي آشفته و
آهنگي بر باد
…. از “مازن” و “واتل” و “تغلب”
كمك مخواه
كه در فرهنگ نامه ملل،
ديگر نيست
قومي به نام “عرب”!
سرور من، اي سرور آزادگان
به دوران سقوط و تباهي
در زمانه عقب گرد انقلابي!
– عقب گرد فكري و ملي! –
به دوران دزدان و سوداگران
در زمانه فرار،
تنها تو مانده اي
سرور من “جنوب”!
واژه ها براي “اجاره اند و فروش”!
در سرزمين دلار و نفت،
تك كلمه ها به “رقاصي” مي پردازند
و تنها تو مانده اي
كه بر روي شيشه و خار
همچنان مي پيمائي راه
و “برادران گرامي”!
بر روي تخم ها!
همچون مرغ، در خوابند
و به هنگام نبرد
چون مرغ گريزان!
جنوب، اي سرور من
در شهرهاي شوره زار
كه طاعون و گرد و خاك در آنها،
لانه دارد
در شهرهاي مرگ،
كه باران مي هراسد از ديدار آنها،
تنها تو مانده اي كه در زندگي ما
مي نشاني: نخل و انگور و ستاره ها
تنها تو، تنها تو، تنها تو مانده اي
پس: در واژه هاي روشن روز،
بر روي ما بگشاي!