ترجمه قسمتی از مرثیه سعدی در رثای بغداد
ترجمه از استاد موسی اسوار
حَبَستُ بِجَفْنَىَّ المَدامِعَ لا تَجرِي
فَلَمّا طَغَى الماءُ استَطالَ عَلَى السِّكْرِ
نَسيمُ صَبا بَغدادَ بَعدَ خَرابِها
تَمَنَّيتُ لَو كانَت تَمُرُّ عَلَى قَبرِي
تُسائلُنى عَمَّا جَرَي يَومَ حَصرِهِم
وَ ذلِكَ مِمَّا لَيسَ يَدخُلُ فِى الحَصرِ
أُديرَتُ كُؤُوسُ المَوتِ حَتَّى كَأَنَّهُ
رُؤوسُ الأُسارَي تَرجَحِنَّ مِن السُّكرِ
بَكَت جُدُرُ المُستَنصِريَّةِ نُدبَهً
عَلَى العُلَماءِ الرّاسخينَ ذَوي الحِجرِ
نَوائبُ دَهرٍ لَيتَنى مِتُّ قَبلَها
وَلَم أَرَ عُدوانَ السَّفيهِ عَلَى الحَبرِ
فَأَينَ بَنوالعبّاسِ مُفتَخَرُ الوَرَي
ذَوُو الخُلُقِ اَلمرضىِّ وَالغُرَرِ اَلزُّهْرِ
غَدا سَمَراً بَينَ اَلأَنامِ حَديثُهُم
و ذا سَمَرٌ يُدمِى المَسامِعَ كالسَّمرِ
تَحيَّهُ مُشتاقٍ وَ َالفُ تَرَحُّمٍ
عَلَى الشُّهَداءِ الطّاهِرينَ مِن الوِزرِ
إِلامَ تَصاريفُ الزَّمانِ وَ جَوْرُهُ
تُكلِّفُنا مالا نُطيقُ مِن الإِصرِ
جَرَت عَبَراتى فَوقَ خَدّي كآبَهً
فَأَنشَأتُ هذا فى قَضيَّهِ ما يَجري
وَ حُرقَهُ قَلبى هَيَّجَتنى لِنَشرِهَا
كما فَعَلَت نارُ المَجامِرِ بالعِطرِ
أُحَدِّثُ أَخباراً يَضيقُ بها صَدرِي
وَ أَحمِلُ آصاراً يَنوءُ بها ظَهري
أَلا إِنَّ عَصري فيهِ عَيشى مُنَكَّدٌ
فَلَيتَ عِشَاءَ المَوتِ بادَرَ فى عَصري
ـ اشكها را در چشمان از جاري شدن بازداشتم، اما چون آب طغيان كند از آببند درگذرد.
ـ آرزو داشتم كه پس از ويراني بغداد، نسيم صباي آن بر گور من ميگذشت.
ـ از من از آنچه در روز حصار ايشان گذشته است، ميپرسي. آن [ماجرا] چيزي است كه در وصف نگنجد.
ـ جامهاي مرگ چندان به گردش درآمد كه گويي سرهاي اسيران از مستي تاب ميخورد.
ـ ديوارهاي مستنصريّه در سوگ دانشمندان گرانماية بخرد ميگريست.
ـ اي كاش پيش از اين مصايب عظماي روزگار، مرده بودم و تعرّض سفيهان را به دانشيان نميديدم.
ـ عبّاسيان، آن فخر مردمان، آن خداوندان خويهاي پسنديده و پيشانيهاي تابناك، چه شدند؟
ـ افسانة آنان ميان خلق سَمَر شده است، وين سَمَري است كه چون ميخ گوشها را خونين ميكند.
ـ [از من] درود يكي مشتاق و هزار رحمت بر آن شهداي پاك از گناه باد.
ـ تا چند بايد گردش و جور روزگار بار گراني بر ما تحميل كند كه تاب آن نداريم؟
ـ اشكها از سر سوز دل بر عارضم جاري شد و اين [شعر] را دربارة اين ماجرا گفتم.
ـ چنانكه آتش مجمر شميم عود را ميپراكَنَد، سوز دل من بود كه مرا بر نشر اين [شعر] برانگيخت.
ـ از خبرهايي سخن ميگويم كه سينهام از آنها به تنگ ميآيد و بارهاي گراني بر دوش ميكشم كه پشتم را دوتا ميكند؛
ـ هان كه در عصرم مرا عيش منغَّص است. كاش عشاي مرگ در عصرم فرا رسد.