السمفونیة الجنوبیة الخامسة/ ترجمه استاد موسی بیدج
سمفونی پنجم جنوب
۱
تو را «جنوب» نامیدم
تورا كه ردای حسین
و آفتاب كربلا را به تن كرده ای…
ای درخت گل كه پیشه ات ایثار
ای انقلاب خاك كه به افلاك در رسیده¬ای
ای تربتی كه در تو
گندم و پیامبران می¬رویند
به ما رخصتی ده كه بر شمشیرت بوسه زنیم
به ما رخصتی ده كه خدا را
-كه از چشمانت می تراود- پرستش كنیم
ای كه چونان گل سرخ
در خون خویش غسل كرده ای
تو گواهی میلاد و گل آزادی را بهرهی ما ساخته ای.
۲
تو را جنوب نامیدم
ای ماه اندوه كه شبانه از چشمان فاطمه
بالا می آیی
ای كشتی صید
ای ماهی دریا
و دفتر شعر كه رسم مقاومت را می دانی
ای وزغ جویبار كه سراسر شب را
سوره مقاومت می خوانی
ای ابریق قهوه بر آتش
روزهای عاشورا
گلاب صیدا
و ای گلدسته های خدا
كه ما را به ایستادگی می خوانی
ای شعر خوانی شبانه مردم
ای صفیر گلوله در جشن عروسی
غریو شادمانه زنان
روزنامه ای بر دیوار
و قبایل مورچه كه برای روز پایداری
سلاح پنهان می كنی.
۳
تو را جنوب نامیدم
ای ولی، مهدی و امام
كه نمازت را بامدادان
در خاكی پوشیده از مین میخوانی
از اعراب، امروز جز یاوه
و جز نامههای عاشقانه، چشم مدار
سرور من- امام
به قفایت منگر
در قفا تاریكیست و نادانی
سیاهیست و زبونی
شهر كودكان نارس و كوتولههاست.
شهری
كه دارا، ندار را
بزرگ، كوچك را
و رژیم ، رژیم را
میبلعد.
۴
تو را جنوب نامیدم
تو را شمع فروزان كلیساها
تو را حنای دست نوعروسان
تو را شعری
كه كودكان دبستانی
از بر میكنند
تو را
قلم و دفترهای صورتی
و خطی نوشته بر دیوار
-دور از چشم اغیار-
نامیدم.
تو را
گلولهی كوچههای نبطیه
تو را بانگ رستاخیز
تو را تابستان
نامیدم
-تابستانی در
پرهای كبوتران-
۵
تو را جنوب نامیدم
تو را آب و سنبله
تو را بوته توتون كه میجنگد
و ستاره فروزان غروب
نامیدم
تو را سپیدهای كه
منتظر زادن است
و كالبد مشتاق شهادت
نامیدم
تو را آخرین مدافع خاك «تروا»
تو را انقلاب، تو را شگفتی، تو را دگرگونی نامیدم
تو را پیراسته، وارسته، گرانمایه و ارجمند نامیدم
تو را بزرگ نامیدم-بزرگ
تو را جنوب نامیدم.
۶
تو را جنوب نامیدم
تو را مرغان دریایی و زورقها
تو را كودكانی، بازیچهشان زنبقها
و مردانی كه شب را كنار آتش
و تفنگ
به صبح میرسانند.
تو را منظومهی آبی نامیدم
تو را تندری كه
همه چیز را میگدازد.
تو را تپانچهای پنهان در گیسوان زنان
تو را مردگانی نامیدم كه پس از تشییع
برای شام میآیند
در بستر میآرامند
وقتی هم
از اندیشه كودكانشان میرهند
بامدادان
به آسمان بازمیگردند
۷
تو را جنوب نامیدم
تو را كه چون چمن در دفتر روزها رستهای
ای مسافر قدیمی كه بر خار و درد راه پیمودهای
ای ستاره فروزان، و ای شمشیر درخشان
بیتو، ما هنوز بت میپرستیدیم
بی تو ما آشكارا افیون رؤیا میكشیدیم
به ما رخصتی ده كه بر شمشیرت
بوسه زنیم
به ما رخصتی ده كه گرد پایت را گردآوریم
سرور من، امام، اگر تو نمیآمدی
ما چون گوسپندان
زیر چكمه فرماندهان عبری
ذبح میشدیم.
۸
ای سرور باران و فصول
و انقلاب مردم كه آبستن چند قلوست
تو را عشقی نامیدم كه در انگشترها خانه دارد
و عطری كه در غنچهها
تو را پرستو
و كبوتر نامیدم
ای سرور سروران، حماسه حماسهها
۹
دریا متنی آبیست كه علی مینویسد؛
مریم هر شب بر ماسهها مینشیند
چشم به راه مهدی
و گل شكفته بر سر انگشت قربانیان را
میچیند
زینب، سلاح را
در پیراهنش پنهان دارد
تركشها را جمع میكند
و به مردگانی كه در آیینهها نشستهاند
آذوقه میرساند
۱۰
فاطمه از صور میآید؛
بوی نعناع و لیمو در جامهاش
فاطمه میآید
و در چشمانش
اسبها، پرچمها و جنگاوران
صف كشیدهاند.
جنگ آیا
سیاهی دو چشم را ژرفتر میكند؟
۱۱
روزی تاریخ
معركه- دهكدهای از جنوب- را
به یاد خواهد آورد
دهكدهای كه
شرف خاك و عزت عرب را با سپر سینهاش پاس داشت
دهكدهای كه
قبایلی هراسان
و ملتی پاره پاره
در میانش گرفته بودند.
۱۲
پرسش از دریای صیدا آغاز میشود
مردان اهل بیت
هر شب از دریای صیدا
پا به بیرون میگذارند
چون درختان پرتقال
از دریای صیدا، خنجر
گل آواز
و مردان حادثه ساز
بیرون میآیند.
۱۳
تو را جنوب نامیدم
تو را زنگها و عیدها
و خندهی آفتاب بر جامههای شستهی كودكان نامیدم
ای قدیس
ای شاعر
ای شهید
ای سرشار از تازگی
ای گلولهی سرب در پیشانی خفتگان
این اهل كهف
ای پیامبر قهر
تو، ما را از اسارت
تو ما را از وحشت
رهانیدی.
۱۴
ای شمشیری كه میان بوتههای توتون و نیزار درخشانی
ای سمندی كه در بیابان خشم شیهه میكشی
مبادا كه حرفی از كتب اعراب بخوانی.
جنگشان شایعه است
شمشیرشان از چوب
عشقشان خیانت است
و وعدهشان دروغ
مبادا كه سخنرانیهای اعراب را
به گوش بگیری
زیرا همه
صرف و نحو و ادب است
رؤیای آشفته است و آهنگی بر باد.
از مازن وائل و تغلب كمك مخواه
كه در فرهنگ ملتها
ملتی به نام عرب
وجود ندارد.
۱۵
آقای من، آقای آزادگان
در روزگار سقوط و تباهی
در روزگار عقب نشینی انقلابی
عقب نشینی ملی
عفی نشینی فكری
در روزگار دزدان و سوداگران
در روزگار فرار
تنها تو ماندهای
واژهها – آقای من- جنوب
تنها برای فروش و اجارهاند
در سرزمین نفت و دلار
واژهها رقاصهاند
آری تنها تو ماندهای.
تنها تو كه بر خار و شیشه
راه میروی
برادران گرامی
چون مرغ
بر تخمها خوابیدهاند
در روز نبرد نیز
چون مرغ
میدان را خالی میكنند.
سرور من، ای جنوب
در شهرهای نمك
-شهرهای طاعون و غبار
در شهرهای مرگ
كه باران، میهراسد از دیدارشان-
تنها تو ماندهای
تو كه در زندگی ما
-نخل و انگور و ماه-
میكاری
آری تنها تو، تنها تو ماندهای
پس دروازهی روز را
به روی ما بگشای.