شعر «محمد» از محمود درویش

متن و ترجمه شعر محمد

ترجمه از هادی محمدزاده ( از کانال تلگرامی شعر و متون معاصر عربی)

شعر برای نوجوان فلسطینی ۱۲ ساله «محمد الدرة» سروده شده که در آغوش پدر زیر رگبار  نیروهای اسرائیل جان داد.

مُحمَّدْ،

یُعَشِّشُ فی حِضن والده طائراً خائفاً

مِنْ جحیم السماء: احمنی یا أبی

مِنْ الطَیران إلى فوق! إنَّ جناحی

صغیر على الریحِ… والضوء أسْوَدْ

* *

مُحمَّدْ،

یریدُ الرجوعَ إلى البیت، مِنْ

دون دَرَّاجة… أو قمیص جدید

یریدُ الذهابَ إلى المقعد المدرسیِّ…

الى دَفتر الصَرْف والنَحْو: خُذنی

الى بَیْتنا، یا أبی، کی أُعدَّ دُرُوسی

وأکملَ عمری رُوَیْداً رویداً…

على شاطئ البحر، تحتَ النخیلِ

ولا شیء أبْعدَ، لا شیء أبعَدْ

* *

مُحمَّدْ،

یُواجهُ جیشاً، بلا حَجر أو شظایا

کواکب، لم یَنتبه للجدار لیکتُبَ: “حُریتی

لن تموت”. فلیستْ لَهْ، بَعدُ، حُریَّة

لیدافع  عنها. ولا أفُق لحمامة بابلو

بیکاسو. وما زال یُولَدُ، ما زال

یُولدَ فی اسم یُحمِّله لَعْنة الإسم. کمْ

مرةً سوف یُولدُ من نفسه وَلداً

ناقصاً بَلداً… ناقصاً موعداً للطفولة؟

أین سیحلَمُ لو جاءهُُ الحلمُ…

والأرضُ جُرْح… ومَعْبدْ؟

* *

مُحمَّدْ،

یرى موتَهُ قادِماً لا محالةَ. لکنَّهُ

یتذکرُ فهداً رآهُ على شاشةِ التلفزیون،

فهداً قویاً یُحاصرُ ظبیاً رضیعاً.

وحینَ

دنا مِنهُ شمَّ الحلیبَ،

فلم یفترِسهُ.

کأنَّ الحلیبَ یُروِّضُ وحشَ الفلاةِ.

اذن، سوفَ انجو – یقول الصبیُّ –

ویبکی: فإنَّ حیاتی هُناک مخبأة

فی خزانةِ أمی، سأنجو… واشهدْ.

* *

مُحمَّدْ،

ملاک فقیر على قاب قوسینِ مِنْ

بندقیةِ صیَّادِه البارِدِ الدمِ.

من

ساعة ترصدُ الکامیرا حرکاتِ الصبی

الذی یتوحَّدُ فی ظلِّه

وجهُهُ، کالضُحى، واضح

قلبُه، مثل تُفاحة، واضح

وأصابعُه العَشْرُ، کالشمع، واضحة

والندى فوق سرواله واضح…

کان فی وسع صیَّادهِ أن یُفکِّر بالأمرِ

ثانیةً، ویقولَ : سـأترکُهُ ریثما یتهجَّى

فلسطینهُ دون ما خطأ…

سوف أترکُهُ الآن رَهْنَ ضمیری

وأقتلُه، فی غد، عندما یتمرَّدْ!

* *

مُحمَّدْ،

یَسُوع صغیر ینامُ ویحلمُ فی

قَلْب أیقونة

صُنِعتْ من نحاس

ومن غُصْن زیتونة

ومن روح شعب تجدَّدْ

* *

مُحمَّدْ،

دَم زادَ عن حاجةِ الأنبیاءِ

إلى ما یُریدون، فاصْعَدْ

الى سِدرة المُنْتَهى

یا مُحمَّدْ!

ترجمه : هادی محمدزاده

محمد
چون پرنده‌ای هراسان از دوزخِ آسمان،
در آغوشِ پدر پناه می‌گیرد
پدر! مگذار به آسمان پرواز کنم
بال‌هایم تاب باد ندارند
و نور‌ها کدرند
+++
محمد،
می‌خواهد به خانه برگردد
بی دوچرخه
بی پیرهنی نو
در آرزوی نیمکت مدرسه
و دفتر مشق‌هایش است
پدر! مرا به خانه‌امان ببر
تا مشق‌هایم را بنویسم
و آهسته آهسته
روی ساحل دریا
و زیر سایه‌های درختان ‌ نخل
زندگی کنم
این که چیز زیادی نیست
این که چیز زیادی نیست
+++
محمد،
در مقابل دشمن
نه سنگ و نه نارنجکِ ستاره‌ایش در مشت
نمی‌خواهد به سمت دیوار سر بچرخاند که روی آن بنویسد
«آزادی‌ام هرگز نخواهد مرد»
چرا که آزادی‌ای ندارد که از آن دفاع کند
برای کبوتر پیکاسو هم افقی و چشم اندازی باقی نمانده است
می‌رود که از نو متولد شود
متولد شود در نامی که لعنت یک اسم را یدک می‌کشد
چند بار از خودش متولد خواهد شد؟
کودکی که وطنیش نیست؟ کودکی که ‌ کودکی را تجربه نکرده است ؟
کجا بخوابد اگر خواب درربایدش ؟ که زمین زخم است .
+++
محمد،
می‌داند که مرگِ ناگزیر
به کامش در‌خواهد کشید
با این وجود به یاد می‌آورد،
که پلنگی را در تلویزیون دیده است
پلنگی ژیان
که می‌خواهد بچه‌ آهوی شیرخواره‌ای را به کام درکشد
اما چون نزدیک می‌شود
و بوی شیر به مشامش می‌رسد حمله نمی‌کند
چرا که شیر رام می‌کند وحوش بیابان را
زین‌رو
پسر می‌گرید و با خویش فکر می‌کند:
«جان به در خواهم برد»
مادرم زندگی‌ام را در صندوقی نهان کرده است
نجات خواهم یافت و شهادت خواهم داد
+++
محمد،
فرشته ایست تنها
در دو قدمیِ شکارچیِ خونسردش
یک ساعت است
دوربین عکاسی
روی حرکاتِ پسر که صورت روشنش با سایه‌اش یکی شده است
زوم کرده است
قلبش چون سیب می‌درخشد
و انگشتانش چون ده شمعِ روشن
و شبنم‌ها روی شلوارش چشمک می‌زنند
صیادش لحظه‌ای می‌توانست اندیشه کند و به خود بگوید:
رهایش می‌کنم
تا زمانی که بتواند فلسطینش را بدون غلط هجی کند
اکنون به مسئولیت خود رهاش می‌کنم
و فردا اگر طغیان کرد خواهمش کشت!
+++
محمد،
این مسیح کوچک
به خواب در می‌غلتد و رؤیاهاش را
در سیمای تندیسی ساخته از مس
و شاخه‌ی زیتون
و روح ملتی متجدّد
دنبال می‌کند
+++
محمد خونی است فراتر
از آنچه پیامبران
به آن نیاز دارند و در جستجویش هستند
پس به سدره ‌المنتهی بَر شو محمد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.