برگرفته از کانال تگرامی «شعر و متون عربی معاصر» (sherarabimoaser@)
۱- عبدالقادر مكاريا
مذ أحببتك..
صار العالمُ أجملَ ممّا كان!
الوردُ ينام على كتفي!
والشّمس تدور على كفّي!
و الليلُ، جداول من ألحان !
——————–
از آن دم که دوستت داشتم..
جهان، از آنچه بود، زیباتر شد!
گلها روی شانههایم به خواب میروند!
خورشید بر کف دستانم میچرخد!
و شب، جویبارهایی از نواهاست!
عبدالقادر مكاريا (شاعر الجزایری)
۲- سعاد الصباح
لا تسأل ما هي أخباري
لا شيءَ مهم إلا أنت
فإنك أحلى اخباري
لا شيء مهم إلا أنت
وكنوزُ الدنيا من بعدِك
ذرّات غُبارِ
لا تسأل ما هي أخباري
أنا منذ عرفتك لا أتذكر
حلمَ الفجر ووجهَ الورد ولونَ الأشجار
لا أتذكر صوتَ البحر وعزفَ الموجِ وشدوّ الأمطار
يا قدراً يسكنُ روحَ الروحِ ويرسمُ شكلَ الوقتِ
ويغزلُ بالحبِ نهاري
لا تسأل ما هي اخباري
وكنوزُ الدنيا من بعدك
ذرّات غُبارِ
——————————————
از من نپرس «چه خبر؟»
جز تو چیزی مهم نیست
چون تو شیرین ترین خبرم هستی
و گنجینه های دنیا بعد از تو
ذرات غبارند
از وقتی تو را شناختم
رؤیای سپیده دم و سیمای گل و رنگ درختان را به یاد ندارم
صدای دریا و نوای موج و آوای باران را به یاد ندارم
ای تقدیری که در روحِ روح خانه کرده ای و شکل زمان را ترسیم می کنی
و روزم را با تار و پود عشق می بافی
از من نپرس که «چه خبر؟»
شعر: سعاد الصباح
ترجمه: نرگس قندیل زاده
۳- نزار قبانی
حلمت بكِ أمس.. وكأنكِ قطعة سكر..
تذوبين.. تنصهرين.. في فمي.. في أضلعي.. وهل يوجد أحلى من السكر؟
حلمت بك أمس وكأنك غصن أخضر..
تتمايلين.. ترقصين.. وتنحنين.. على تضاريسي.. وهل يسعدني أكثر من كونك غصن أخضر؟
حلمت بكِ أمس.. وكأنك قطعة مرمر..
تتكسرين.. وتتجمعين.. ثم إلى حطام بين ثناياي تتحولين..
وهل يحلم الإنسان بأكثر.. من أن يملك.. يمسك.. قطعة من مرمر؟
حلمت بكِ أمس.. وكأنك مسك وعنبر..
تفوحين و تعبقين.. و في أنفاسي تسكنين..
وهل يزيدني نشوة أكثر.. من أن أستنشق مسكا وعنبر؟
———————————-
دیروز تو را به خواب دیدم.. و انگار تکه نباتی بودی..
ذوب میشدی.. حل میشدی.. در دهانم.. درون دندههایم.. مگر شیرینتر از نبات هم یافت میشود؟
دیروز خوابت را دیدم و انگار شاخهای سبز بودی..
خرامان.. رقصان.. روی ناهمواریهایم.. خم میشدی.. مگر چیزی بیش از اینکه شاخهای سبز باشی، خوشحالم میکند؟
دیروز تو را در خواب دیدم.. و انگار قطعهای مرمرین بودی..
خرد میشدی و.. جمع میشدی.. بعد هم در اعماقم به آوار بدل میشدی..
مگر آدم آرزویی فراتر از تصاحب و.. در دست گرفتن تکهای از مرمر را در سر می پروراند؟
دیروز تو را در خواب دیدم و.. انگار که عود و عنبر بودی..
عطر تو میتراوید و جانفزا میشد.. و درون نفسهایم ساکن میشدی..
مگر جز بوییدن عود و عنبر هم.. چیزی بر وجد و سرمستیام میافزاید؟
نزار قبانی
ترجمه: محمد حمادی
۴– غاده السمان
@sherarabimoaser
منذ اليوم الذي عرفتك فيه،
والأسماك تطير في الفضاء
والعصافير تسبح تحت الماء
والديكة تصيح عند منتصف الليل
والبراعم تفاجئ أغصان الشتاء
والسلاحف تقفز كالأرانب
والذئب يُراقص ليلى في الغابة بحبور
والموت ينتحر ولا يموت.
منذ اليوم الذي عرفتك فيه،
وأنا أضحك وأبكي في آن.
فنصف حبك ضوء والباقي ظلام،
صيف وشتاء على سطح واحد،
وربما لذلك ما زلت أحبك..
———————————–
از روزی که شناختمت،
ماهیان در فضا پرواز میکنند
گنجشککان در آب شنا…
و خروسها نیمهشب آواز میخوانند
لاکپشتها چون خرگوش میجهند
و گرگ شادمانه با شنلقرمزی در جنگل میرقصد
و مرگ خودکشی میکند اما نمیمیرد..
از روزی که شناختمت،
همزمان میخندم و میگریم
نیمی از عشقت روشنایی و نیم دیگرش تاریکیست
یک بام و دو هواست
شاید برای همین است که همچنان دوستت دارم..
غاده السمان
ترجمه: زهرا ابومعاش
۵- محمد الماغوط
ولكن من أنت؟
سفينة؟ أين أشرعتك؟
صحراء؟ أين رياحك ونخيلك؟
ثورة؟ أين راياتك وأصفادك؟
إنني لا أعرف عنك أكثر ممّا أعرف عن اللّيل
ولكن من يسلبك منّي
يغامر مع أعظم غضب في التّاريخ
كمن يسلب الجنود الموتى
خواتمهم وبقايا نقودهم
وهم مازالوا ينزفون على أرض المعركة.
قولي لمن يريد:
هذا ولدي ولم أنجبه من أحشائي.
هذا وطني ولم أعرف له حدودًا
هذا محتلّي ولم أرفع في وجهه صوتًا أو حصاة
اهدروا دمه. اقتلوه
ولكن شريطة أن يسقط بين ذراعي.
————————————
تو اما کیستی؟
کشتیای؟ بادبانت کو؟
بیابانی؟ بادهایت کو نخلهایت کو؟
انقلابی؟ پرچمها و زنجیرهایت کو؟
شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من
اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من
با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست
به سان آن که انگشتری ها و ماندهی پول و دارایی سربازهای کشته شده را
به یغما میبرد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند
بگو به آن که قصدی دارد:
این پسرم است در حالی که من او را نزاییدهام
این وطن من است و مرزی برای آن نمیشناسم
این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم
خونش را مباح سازید و او را بکشید
اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد
محمد الماغوط
ترجمه: امانی اریحی
۶- عبدالوهاب البیاتی
سقطت فی العتمه والفراغ،
تلطخت روحک بالأصباغ،
شربت من آبارهم،
أصابک الدوار،
تلوثت یداک بالحبر وبالغبار،
وها أنا أراک عاکفا علی رماد هذي النار،
صمتک بیت العنکبوت،تاجک الصبار،
یا ناحرا ناقته للجار،
طرقت بأبي
بعد أن نام المغني،
بعد أن تحطم القیثار،
من أین لي و أنت في الحضرة تستجلي،
و أین أنتهی و أنت في بدایة أنتهاء،
موعدنا الحشر،
فلا تفض ختم کلمات الریح فوق الماء،
ولا تمس ضرع هذي العنزة الجرباء،
فباطن الأشیاء ظاهرها….
فظن ما تشاء،
من أین لي و نارهم في أبد الصحراء،
تراقصت و انطفأت،
وها أنا أراک في ضراعة البکاء،
في هیکل النور غریقا صامتا تکلم المساء !
————————
سقوط کردی در تهی و سیاهی
و روحت آغشته ی رنگ ها شد
و از چاه هایشان نوشیدی
تو را سر گیجه فرا گرفت
دستانت آلوده ی دوات و غبار شد
و می بینم تو را،
که بر خاکستر این آتش معتکف شده ای.
سکوتت خانه ی عنکبوت است و تاجت کاکتوس
ای قربانی کننده ی شتر خویش برای همسایه.
در خانه ام را کوبیدی،
بعد از آنکه خنیاگر خفت
بعد از آنکه گیتار متلاشی شد.
من کجا و تو کجا که در پیشگاه، خواهان تجلی هستی
و کجا به پایان برسم در حالیکه تو، در آغاز انتهایی .
رستاخیز میعاد ماست
مباد که مهر و موم کلمات باد را،
بر بلندای آب، بگشایی
و هرگز پستان این بز گر را، لمس مکن
چه، باطن اشیاء، ظاهر آنهاست
پس هر چه می خواهی گمان بدار،
چه می توانم کرد وقتی، آتش آنها در دل صحرا،
رقصان شد و خاموش گشت
من اینک می بینم تو را،
در زاری گریه، در معبد نور،
غریق خاموشی هستی،
که با شبانگاهان به نجوا نشسته ای!
عبدالوهاب البیاتی
ترجمه: صالح بوعذار
۷- معين بسیسو
– ﻣﻦ ﻣﺬﻛﺮﺓ ﺍﻟﻠﻴﻞ
ﻋﻠﻰ ﺟﺪﺍﺭ ﻟﻴﻠﻲ ﺍﻟﺮﻫﻴﺐ
ﺭﺳﻤﺖ ﺻﻮﺗﻚ ﺍﻟﺤﺒﻴﺐ
ﻭاﺳﻤﻚ ﺍﻟﺤﺒﻴﺐ ﺯنبقة
ﻣﻦ ﺷﻂّ ﺑﺤﺮﻧﺎ ﻭﻣﻮﺟﺔ ﻣﺆﺭّﻗﻪ
ﻋﻠﻰ ﺭﻣﺎﻝ ﺳﻬﺪﻫﺎ ﺍﻟﻄﻮﻳﻞ ﺗﻨﺘﻈﺮ
ﻣﻦ ﺍﻟﻐﻴﻮﻡ ﻓﺎﺭﺱ ﺍﻟﻘﻤﺮ
ﺭﺳﻤﺖ ﺻﻮﺗﻚ ﺍﻟﺤﺒﻴﺐ
ﻭﺍﺳﻤﻚ ﺍﻟﺤﺒﻴﺐ
ﺑﺮﻋﻤﺎ ﻣﻦ ﺍﻟﻨﺴﻴﻢ
ﻣﻨﻮّﺭﺍ ﻓﻲ ﺟﺤﻴﻢ
ﺻﺤﺮﺍﺀ ﻋﺰﻟﺘﻲ ﻭﻟﻴﻠﻲ ﺍﻟﺮﻫﻴﺐ
———————
– خاطرات شب
بر دیوار شب هولناکم
صدای دوست داشتنیات را
و نام دوست داشتنیات را
سوسنی رسم کردم
از کرانه دریایمان و موج خوابزدهای
که بر ماسههای بیخوابی طولانیاش
از ابرها به انتظار شوالیهی ماه نشسته است
صدای دوست داشتنیات را رسم کردم
و نام دوست داشتنیات
جوانهای از جنس نسیم
که به دوزخ صحرای عزلت و شب هولناکم
روشنا میبخشد
معين بسیسو (شاعر فلسطینی)
ترجمه: محبوبه افشاری
۸- احمد مطر
قصيدة أمس إتصلت بالأمل
أمس اتصلت بالأمل!
قلت له: هل ممكن
أن يخرج العطر لنا من الفسيخ والبصل؟
قال: أجل.
قلت: وهل يمكن أن تشعَل النار بالبلل؟
قال: أجل.
قلت: وهل من الحنظل يمكن تقطير العسل؟
قال: نعم ..
قلت: وهل يمكن وضع الأرض في جيب زحل؟
قال: نعم، بلى، أجل ….
فكل شيء محتمل.
قلت: إذن حكام العرب سيشعرون يوما بالخجل ؟
قال:ابصق على وجهي
إذا هذا حصل.
…………
زنگی زدم به آرزو دیروز
گفتم بدو که ممکن است آیا
از ماهی خشکیده و پیاز
بوی خوشی بیاد؟
گفت بلی ای یار من میاد
گفتم که میشود آیا
زد آتشی بر آب؟
گفتا آری می شود
آتش زد اندر آب
گفتم که ممکن است
از حنظل تلخی چکد عسل
گفتا بلی چکد
گفتم که میشود گذاشت زمین را
در جیب آن زحل؟
گفتا آری… بلی.. شود
هر چیز می شود
گفتم که پس حکام عرب
هم روزی شوند خجل
گفتا بر چهره ام تفو بکن
گر این مهم شود…،
شعر از احمد مطر
ترجمه : عبدالرحیم طرفی
۹- صلاح عبدالصبور
الناس في بلادي جارحون كالصقور
غناؤهم كرجفة الشتاء في ذؤابة الشجر
وضحكهم يئز كاللهيب في الحطب
خطاهم تريد إن تسوخ في التراب
ويقتلون، يسرقون، يشربون يجشأون
لكنهم بشر
وطيبون حين يملكون قبضتي نقود
ومؤمنون بالقدر
———————————-
مردم سرزمین من
چون باز شکاری زخم زننده اند
ترانه هایشان بسان لرزش زمستانی ست
زیر گیسوان درختان
و خنده هایشان
چون شعله در هیزم زبانه می کشد
گامهاشان در خاک فرو رونده
می کُشند، می دزدند، می نوشند، آروغ می زنند
اما انسانند
خوبند آنگاه که دو مشت پول به کف می آورند
و به سرنوشت ایمان دارند
صلاح عبدالصبور – شاعر مصری(۱۹۳۱)
ترجمه: محبوبه افشاری
۱۰- أدونيس
قبل أن يأتيَ النهارُ أجيءُ
قبل أن يتساءَل عن شَمسِه أُضيءُ
وتجيءُ الأشجارُ راكضةً خلفي وتمْشي في ظلِّيَ الأكمامُ
ثم تبني في وجهيَ الأوهامُ
جُزُرًا وقِلاعًا من الصَّمْتِ يجهل أبوابها الكَلامُ
ويُضيءُ الليلُ الصّديقُ وتنسى
نفسَها في فراشيَ الأيامُ
ثمّ إذ تسقطُ الينابيعُ في صدري
وتُرْخي أزرارَها وتَنامُ
أُوقِظُ الماءَ والمرايا وأجلو
مثلَها صَفْحةَ الرؤى وأنامُ
درخت شب و روز
می آیم ، پیش از آنکه روز بیاید
پرتو افشانی می کنم، پیش از آنکه از آفتابش پرس وجو کند
درختان در پسم دوان می آیند و
کاسبرگها و غلاف میوه ها در سایه ام راه می روند
آنگاه اوهام در چهره ام ، ابخست ها و دژهایی از سکوت می سازد
که سخن از دروازه هایش نا آگاه است
و شب راستگو روشن می شود و
روزها خود را در بسترم فراموش می کنند
پس آنگاه که سرچشمه ها در سینه ام سقوط می کنند
و دکمه ها گشوده به خواب می روند
بیدار می کنم آب را و آیینه ها را
و همانندشان صفحه رویا را صیقل داده
به خواب می روم
شعر : أدونيس
ترجمه به فارسی، عبدالرحیم طرفی
[ اشعار و ترجمه ها برگرفته از کانال تگرامی «شعر و متون عربی معاصر» (sherarabimoaser@) ]